پتفوزلغتنامه دهخداپتفوز. [ پ َ ] (اِ) گرداگرد دهان ومنقار مرغان . (برهان ). پوزه . معرب آن فِطیسَه است : مستطعم الفرَس ، پتفوز اسب . (منتهی الارب ) : عاریت داده بدو سبلت و ریش و
پشتهلغتنامه دهخداپشته . [ پ ُ ] (اِخ ) نام یکی از قرای آمل مازندران . (مازندران و استرآباد رابینو ص 114).
پشخیزلغتنامه دهخداپشخیز. [ پ ُ ] (اِ) صاحب فرهنگ شعوری از مشکلات نقل می کند که هو شجرٌ صلب ٌ یتخذ منه القشر و یعملون منه القوس و ترجمه ٔ ترکی آنرا یای آغاجی می آورد ولیکن اصل این
پتفوزلغتنامه دهخداپتفوز. [ پ َ ] (اِ) گرداگرد دهان ومنقار مرغان . (برهان ). پوزه . معرب آن فِطیسَه است : مستطعم الفرَس ، پتفوز اسب . (منتهی الارب ) : عاریت داده بدو سبلت و ریش و
پشتهلغتنامه دهخداپشته . [ پ ُ ] (اِخ ) نام یکی از قرای آمل مازندران . (مازندران و استرآباد رابینو ص 114).
پشخیزلغتنامه دهخداپشخیز. [ پ ُ ] (اِ) صاحب فرهنگ شعوری از مشکلات نقل می کند که هو شجرٌ صلب ٌ یتخذ منه القشر و یعملون منه القوس و ترجمه ٔ ترکی آنرا یای آغاجی می آورد ولیکن اصل این