پسرخالهلغتنامه دهخداپسرخاله . [ پ ِ س َ ل َ / ل ِ ] (اِ مرکب ) پسر خواهر مادر. خاله زاده .- پسرخاله ٔ دسته دیزی ؛ در تداول عوام به مزاح و سخریه ، خویشاوند نزدیک : او پسرخاله ٔ دست
پرکالهلغتنامه دهخداپرکاله . [ پ ُ ل َ / ل ِ ] (اِ مرکب ) پرگاله . فضله ای بود که در جامه کنند چون وصله ای در او دوزند از هرچه بود و کژنه نیز گویند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
پرگالهلغتنامه دهخداپرگاله . [ پ َ ل َ / ل ِ ] (اِ) پرکاله . پرغاله . پرگاره . (رشیدی ). وصله ای باشد که بر جامه دوزند. (لغت نامه ٔ اسدی ). کژنه . (لغت نامه ٔ اسدی ). وصله در جامه
پسرنیالغتنامه دهخداپسرنیا. [ پ ِ س َ ] (اِ مرکب ) پسرنیای پدری . ابن عم . پسرعمو. || پسرنیای مادری . ابن خال . پسرخاله . || پسرنیای نزدیک . ابن عم لح ّ. || پسرنیای دور. ابن عم کلا
اسحاقلغتنامه دهخدااسحاق . [ اِ ] (اِخ ) ابن طلحة. وی از جانب معاویه مأمور خراج خراسان شد و او پسرخاله ٔ معاویه و مادرش ام ابان دختر عتبةبن ربیعه بوده است و اسحاق در راه در شهر ر