پریدگویش اصفهانی تکیه ای: beparâ طاری: bepparâ طامه ای: bopparâ طرقی: bepparâ کشه ای: bepparâ نطنزی: bapparâ
پریدگویش خلخالاَسکِستانی: bəparrəs دِروی: par.əš bə.gat شالی: par.əš bə.gat کَجَلی: bo.vvâšt کَرنَقی: bəvašt کَرینی: parəš bəgat کُلوری: parəš bəgat گیلَوانی: bəvašt لِردی: parəš bizzi
پریدگویش کرمانشاهکلهری: pařɪ گورانی: pařɪ سنجابی: pařɪ کولیایی: apařɪ زنگنهای: pařɪ جلالوندی: pařɪ زولهای: pařɪ کاکاوندی: pařɪ هوزمانوندی: pařɪ
چرت چرتلغتنامه دهخداچرت چرت . [ چ ِ چ ِ ] (اِ صوت مرکب ) حکایت آوازِ شکستن تخمه ٔ هندوانه و خربوزه و غیره . صدائی که چون تخمه ٔ هندوانه و خربوزه با دندان شکنند، به گوش رسد.
چرت و پرتلغتنامه دهخداچرت و پرت . [ چ ِ ت ُ پ ِ / چ َ ت ُ پ َ ] (اِ مرکب ، از اتباع )پرت و پلا. سخنان یاوه و بیهوده . حرف مفت . دری وری .
چرت و پرتلغتنامه دهخداچرت وپرت . [ چ ِ ت ُ پ ِ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) خرت وپرت . چیزی کوچک و بی مصرف . رجوع به خرت و پرت شود.
پریدنلغتنامه دهخداپریدن . [ پ َ دَ ] (مص ) با پر سوی هوا اوج گرفتن و مسافت پیمودن . حرکت کردن صاحبان بال در هوا با بالهای خویش . برپریدن . پرواز کردن . طیران کردن . طیرورت . طیر. استطاره . خفوق . تَمرﱡص . و رجوع به پریدن شود : آن زاغ را نگه کن چون پردمانند یکی ق
پریدوشلغتنامه دهخداپریدوش . [ پ َ ] (ق مرکب ) شب پیش از دوش . پریشب . این لفظ قیاساً باید چنین باشد. مرکب از دو جزء پری و دوش اما در فرهنگها پرندوش است و پریدوش دیده نشده است . مرحوم ادیب پیشاوری راست :پریدوش چون جنبش چرخ سنج بود پنجمین نوبت از هفت و پنج .
پریدارلغتنامه دهخداپریدار. [ پ َ ] (نف مرکب ) آنکه جن داشته باشد.کسی که جن او را گرفته باشد. پری گرفته : چون پریداران درخت گل همی لرزد ز بادچون پری بندان بر او بلبل همی افسون کند. قطران .چون خواهر او بهر نوع از هذیانات پریداران با او
پریداسلغتنامه دهخداپریداس . [ پ ِ ] (اِخ ) نام یکی از صاحب منصبان اسکندر مقدونی که وی را نزد سکاهای اروپائی فرستاد تا به آنها بگوید که بی اجازه ٔ اسکندر از رود تاناایس ، که سرحد آنهابود بطرف آسیا نگذرند. این شخص مأمور بود مملکت سکائی را تا بوغاز بوسفور تفتیش کرده نتیجه ٔ تحقیقات را به اسکندر ع
پریدختلغتنامه دهخداپریدخت . [ پ َ دُ ] (اِخ ) در داستانهای ملی ایران نام دختر پادشاه چین است که سام پسر نریمان عاشق او شد و زال پدر رستم ازو زاد.
پریدنلغتنامه دهخداپریدن . [ پ َ دَ ] (مص ) با پر سوی هوا اوج گرفتن و مسافت پیمودن . حرکت کردن صاحبان بال در هوا با بالهای خویش . برپریدن . پرواز کردن . طیران کردن . طیرورت . طیر. استطاره . خفوق . تَمرﱡص . و رجوع به پریدن شود : آن زاغ را نگه کن چون پردمانند یکی ق
پریدوشلغتنامه دهخداپریدوش . [ پ َ ] (ق مرکب ) شب پیش از دوش . پریشب . این لفظ قیاساً باید چنین باشد. مرکب از دو جزء پری و دوش اما در فرهنگها پرندوش است و پریدوش دیده نشده است . مرحوم ادیب پیشاوری راست :پریدوش چون جنبش چرخ سنج بود پنجمین نوبت از هفت و پنج .
پریدارلغتنامه دهخداپریدار. [ پ َ ] (نف مرکب ) آنکه جن داشته باشد.کسی که جن او را گرفته باشد. پری گرفته : چون پریداران درخت گل همی لرزد ز بادچون پری بندان بر او بلبل همی افسون کند. قطران .چون خواهر او بهر نوع از هذیانات پریداران با او
پریداسلغتنامه دهخداپریداس . [ پ ِ ] (اِخ ) نام یکی از صاحب منصبان اسکندر مقدونی که وی را نزد سکاهای اروپائی فرستاد تا به آنها بگوید که بی اجازه ٔ اسکندر از رود تاناایس ، که سرحد آنهابود بطرف آسیا نگذرند. این شخص مأمور بود مملکت سکائی را تا بوغاز بوسفور تفتیش کرده نتیجه ٔ تحقیقات را به اسکندر ع
پریدختلغتنامه دهخداپریدخت . [ پ َ دُ ] (اِخ ) در داستانهای ملی ایران نام دختر پادشاه چین است که سام پسر نریمان عاشق او شد و زال پدر رستم ازو زاد.