پرمدارالغتنامه دهخداپرمدارا. [ پ ُ م ُ] (ص مرکب ) که رفق و مدارات بسیار کند : مگر کردگار آشکارا کنددل و مغز ما پرمدارا کند. فردوسی .مگر بر من این آشکارا شودبر آتش دلم پرمدارا شود.ف
پرخمارلغتنامه دهخداپرخمار. [ پ ُ خ ُ ] (ص مرکب ) (چشم ...) که بچشم شراب خوردگان ماند : بدیده چو قار و برخ چون بهارچو می خورده ای چشم او پرخمار. فردوسی .در چشم پرخمار تو پنهان فسون