پرستلغتنامه دهخداپرست . [ پ َ رَ ] (نف ) پرستنده و پرستار باشد و شخصی را نیز گویند که در وهم و پندار خود یعنی در فکر وخیال خود مانده باشد. (برهان ). برای کلمات مرکبه ٔ باپرست ذی
پرستلغتنامه دهخداپرست .[ پْرِ / پ ِ رِ ] (اِخ ) نام گروهی که امیر آنان اُکسی کانوس بود (دیودور در ترجمه ٔ اسکندر مقدونی از ایران باستان ج 2 ص 1842).
پرستفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. = پرستیدن۲. پرستنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): خداپرست، بتپرست، آتشپرست، میپرست، آفتابپرست، ستارهپرست، خودپرست.
پرست زدنلغتنامه دهخداپرست زدن . [ پ َ س َ زَ دَ ] (مص مرکب ) سیر دور کردن و رفتار نمودن . (از مصطلحات به نقل غیاث اللغه ). یعنی بسیار رفتن و امروز پَرسَه زدن گویند.
پرست کردنلغتنامه دهخداپرست کردن . [ پ َ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) : واندر رضای او گه و بیگه بشعر زهدمر خلق را پرست کنم علم وحکمتش .ناصرخسرو.
پرست ویشیلغتنامه دهخداپرست ویشی . [ پْرِ / پ ِ رِ ](فرانسوی ، اِ) نوعی از حشرات دارای بالهای باریک و او خود حشره خوار است . از خانواده ٔ پرکتوتروپیده .
صورت پرستفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهپرستندۀ صورت؛ صورتباز؛ آنکه صورت زیبا را دوست دارد؛ کسی که فریفتۀ جمال و صورت ظاهر است.
پرست زدنلغتنامه دهخداپرست زدن . [ پ َ س َ زَ دَ ] (مص مرکب ) سیر دور کردن و رفتار نمودن . (از مصطلحات به نقل غیاث اللغه ). یعنی بسیار رفتن و امروز پَرسَه زدن گویند.
پرست کردنلغتنامه دهخداپرست کردن . [ پ َ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) : واندر رضای او گه و بیگه بشعر زهدمر خلق را پرست کنم علم وحکمتش .ناصرخسرو.
پرست ویشیلغتنامه دهخداپرست ویشی . [ پْرِ / پ ِ رِ ](فرانسوی ، اِ) نوعی از حشرات دارای بالهای باریک و او خود حشره خوار است . از خانواده ٔ پرکتوتروپیده .
پرستش پلاسلغتنامه دهخداپرستش پلاس . [ پ َ رَت ِ پ َ ] (اِ مرکب ) جامه ٔ عبادت . (ولف ) : بدان خانه شد شاه یزدان پرست [ لهراسب ]فرود آمد آنجا و هیکل ببست ...بپوشید جامه ٔ پرستش پلاس خر