پراشکلغتنامه دهخداپراشک . [ ](اِخ ) از مستشرقین معروف . مؤلف کتابی در تاریخ مادو پارس . رجوع به ایران باستان ج 1 ص 61 و 389 شود.
پراشکفتلغتنامه دهخداپراشکفت . [ ] (اِخ ) دهی است در مشرق کوه گیلویه ، به سه فرسنگی از جنوب دراهان و به سه فرسنگی از شرق فهلیان .
پاشکولغتنامه دهخداپاشکو. [ ش ِ ] (اِخ ) دُنا ماریا. زن دن ژوان پادیلا، آنگاه که شارل کن شوهر او را مغلوب و مقتول ساخت این زن در برابر عساکر شارل کن مقاومتی مردانه کرد و ازین رو ب
پراشکفتلغتنامه دهخداپراشکفت . [ ] (اِخ ) دهی است در مشرق کوه گیلویه ، به سه فرسنگی از جنوب دراهان و به سه فرسنگی از شرق فهلیان .
پرنملغتنامه دهخداپرنم . [ پ ُ ن َ ] (ص مرکب ) بسیار نداوثاد. پراشک : که ما نام او در جهان کم کنیم دل و دیده ٔ زال پرنم کنیم . فردوسی .- تنباکوی پرنم ؛مقابل کم نم . که آب بسیار
خونابه بارلغتنامه دهخداخونابه بار. [ ب َ / ب ِ] (نف مرکب ) خونابه ریز. پراشک . اشک ریز : پیش در تو هرشب خاقانی از هوایت دو چشم نرگسین را خونابه بار کرده .خاقانی .
الماسدانلغتنامه دهخداالماسدان . [ اَ ] (اِ مرکب ) جای الماس . آنجا که الماس را گذارند. || کنایه از پراشک . گریان : در بصرم سفته شدست آفتاب زانکه مرا دیده شد الماسدان .خاقانی .