پجلغتنامه دهخداپج . [ پ َ ] (اِ) پژ. گریوه ٔ کوه . (رشیدی ). کوه . جبل . (رشیدی ) (جهانگیری ). رجوع به پژ شود.
پژلغتنامه دهخداپژ. [ پ َ ] (اِ) سر عقبه بود. (لغت نامه ٔ اسدی ). کُتل . بَش . گردنه . گریوه . بند. سرِ کوه : سفر خوش است کسی را که با مراد بوداگر سراسر کوه و پژ آیدش در پیش .
پژلغتنامه دهخداپژ. [ پ ُ ](اِ) برف ریزها که از شدت هوای سرد مانند زرک از آسمان بریزد. (برهان قاطع). پشک و شبنم که بر زمین افتد. سقیط. (منتهی الارب ). بشک . جلید.صقیع. || چوبی
پژفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. تپه؛ پشته؛ کتل: ◻︎ سفر خوش است کسی را که با مراد بُوَد / اگر سراسر کوه و پژ آیدش در پیش (خسروانی: شاعران بیدیوان: ۱۱۶).۲. کوه.۳. سر کوه.۴. زمین پست و بلند.
پج پجلغتنامه دهخداپج پج . [ پ ِ پ ِ ] (اِ صوت ) لفظی است که بز را گویند و نوازند. (فرهنگ اسدی ) : زه دانا را گویند که داند گفت هیچ نادان را داننده نگوید زه سخن شیرین از زفت نیاید
پجیولغتنامه دهخداپجیو. [ پ َ جی ] (اِ) اشتغال به امری است که غرض از آن اعتقاد بهم رسانیدن مردم باشد به کسی و آنرا سالوسی و ریا خوانند. (برهان ).
پجردنلغتنامه دهخداپجردن . [ پ ِ ج ُ دَ] (مص ) در زبان عوام پرستاری و نهایت مواظبت کردن از روی مهربانی چیزی یا کسی را. پرستاری پیر و بیمار و طفل کردن . و اصل بجرمق زبان آذری ، این
پج پجلغتنامه دهخداپج پج . [ پ ِ پ ِ ] (اِ صوت ) لفظی است که بز را گویند و نوازند. (فرهنگ اسدی ) : زه دانا را گویند که داند گفت هیچ نادان را داننده نگوید زه سخن شیرین از زفت نیاید
پژپژلغتنامه دهخداپژپژ. [ پ ُ پ ُ ] (اِ صوت ) کلمه ای باشد که شبانان بز را بدان نوازش کنند و بسوی خود خوانند و آنرا پژپژی هم گویند. پچ پچ : نشود دل بحرف قرآن بِه ْنشود بز به پژپژ
پجیولغتنامه دهخداپجیو. [ پ َ جی ] (اِ) اشتغال به امری است که غرض از آن اعتقاد بهم رسانیدن مردم باشد به کسی و آنرا سالوسی و ریا خوانند. (برهان ).
پجردنلغتنامه دهخداپجردن . [ پ ِ ج ُ دَ] (مص ) در زبان عوام پرستاری و نهایت مواظبت کردن از روی مهربانی چیزی یا کسی را. پرستاری پیر و بیمار و طفل کردن . و اصل بجرمق زبان آذری ، این