پای خوانلغتنامه دهخداپای خوان . [ خوا / خا ] (اِ مرکب ) بمعنی ترجمه باشد و آن معنی لغتی است از زبانی بزبان دیگر. (برهان ). وَستی . همسیراز. پچوه . پچواک . (اصل کلمه و مترادفات که در
خوان پایهلغتنامه دهخداخوان پایه . [ خوا / خا ی َ / ی ِ ] (اِ مرکب ) دستار خوان را گویند. (برهان قاطع). || سفره ٔ دراز. (ناظم الاطباء). سفره . || زلة. نواله : پشت دست از ستم چرخ بدندا
اورنجنلغتنامه دهخدااورنجن . [ اَ رَ ج َ ] (اِ) میلی باشداز طلا و نقره و امثال آن که زنان بر دست و پای کنند. آنچه در دست کنند دست اورنجن و آنچه در پای کنند پای اورنجن خوانند. (برها
برنجنلغتنامه دهخدابرنجن . [ ب َ رَ ج َ ] (اِ) حلقه ای باشد ازطلا و نقره و امثال آن که زنان در دست و پای کنند، آنچه در دست کنند دست برنجن و آنچه در پای کنند پای برنجن خوانند. (بره
غازایاقیلغتنامه دهخداغازایاقی . [ اَ ] (ترکی ، اِ مرکب ) غازایاغی . نام نباتی است که به پای غاز تشبیه کرده اند و ایاغ ترکی است و به عربی آطریلال گویند و به پارسی پای زاغان خوانند. (
ورنجنلغتنامه دهخداورنجن . [ وَ رَ ج َ ] (اِ) برنجن . حلقه ای باشد از طلا و نقره و امثال آن که زنان بر دست و پای کنند. آنچه بر دست کنند دست ورنجن و آنچه بر پای کنند پای ورنجن خوان
پایگذارلغتنامه دهخداپایگذار. [ گ ُ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) مددکار. دست مَرد. (رشیدی ) : بود توشرع برتواند داشت ز آنکه او روشن است و بود تو تاردین نیابد ز دست تا بود است مر ترا دست م