پایستنلغتنامه دهخداپایستن . [ ی ِ ت َ ] (مص ) پایدار ماندن . پائیدن . باقی ماندن . جاویدان بودن . دائم بودن : ورنه بایدت بزادن نگرایم من همچنین باشم و نازاده بپایم من . منوچهری .ج
پایستنفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. پایدار ماندن؛ جاویدان بودن؛ پاییدن: ◻︎ جهانا چه درخورد و بایستهای / وگر چند با کس نپایستهای (ناصرخسرو: ۲۵۳).۲. درنگ کردن.
پاستناگلغتنامه دهخداپاستناگ . [ ت ِ ] (فرانسوی ، اِ) پاستیناگ . نوعی ماهی در دریاها و رودهای آمریکای جنوبی .
پایساندولغتنامه دهخداپایساندو. (اِخ ) ناحیتی است به امریکای جنوبی در 345 هزارگزی شمال غربی جمهوریت مونتویدئوبه مساحت 21723 گزمربع دارای 34 هزار تن سکنه و کرسی آن ناحیت نیز همین نام
پایستلغتنامه دهخداپایست . [ ی ِ ] (ن مف مرخم ) مداوم . بردوام . پیاپی . پیوسته . ناگسیخته : این نیز حصاری بود سخت استوار... و آنجا هفت روز جنگ پایست کرد و حاجت آمد بمعاونت یلان غ
پایستهلغتنامه دهخداپایسته . [ ی ِ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) بقا کرده و پاینده و دائمی را گویند. (برهان ). باقی . دائم . پیوسته : پایسته چون بود پسرا دنیاچون نیست او نشسته و پابسته .ناصر
دوام کردنلغتنامه دهخدادوام کردن . [ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پاییدن . پایستن . پایدارماندن . پایداری کردن . (یادداشت مؤلف ) : آن بوی گل و سنبل و نالیدن بلبل خوش بود دریغا که نکردند دو
lastsدیکشنری انگلیسی به فارسیطول می کشد، طاقت، طول کشیدن، دوام داشتن، دوام کردن، به درازا کشیدن، پایستن
پائیدنلغتنامه دهخداپائیدن . [ دَ ] (مص ) توقف کردن . ببودن . بایستادن . ماندن . درنگ کردن : ای ز همه مردمی تهی و تهک مردم نزدیک تو چرا پاید . ابوشکور (از فرهنگ اسدی نخجوانی ).اگر