پاگیرفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. آنچه پا به آن گیر کند.۲. [عامیانه، مجاز] آنچه انسان به آن پابند شود.۳. (صفت مفعولی) [مجاز] پایبند؛ مقید.
پاگیر آمدنلغتنامه دهخداپاگیر آمدن . [ م َ دَ ] (مص مرکب ) گرفتن و بند شدن پای بچیزی چنانکه از حرکت باز دارد : در جوی اسب درانداخت پاگیر آمد، اسب را رها کرد بمشقتی بسیار شناوکنان بکنار
پاگیر کسی شدنلغتنامه دهخداپاگیر کسی شدن . [ رِ ک َ ش ُ دَ ](مص مرکب ) مبلغی بحساب او آمدن . گناهی بر او فرود آمدن . || بناخواست رنجی بر او فراز آمدن .
پاگیر آمدنلغتنامه دهخداپاگیر آمدن . [ م َ دَ ] (مص مرکب ) گرفتن و بند شدن پای بچیزی چنانکه از حرکت باز دارد : در جوی اسب درانداخت پاگیر آمد، اسب را رها کرد بمشقتی بسیار شناوکنان بکنار
پاگیر کسی شدنلغتنامه دهخداپاگیر کسی شدن . [ رِ ک َ ش ُ دَ ](مص مرکب ) مبلغی بحساب او آمدن . گناهی بر او فرود آمدن . || بناخواست رنجی بر او فراز آمدن .
بار متوازنbalanced loadواژههای مصوب فرهنگستانبار وسیلۀ مصرفکنندهای که پاگیری/ امپدانس (impedance) هر دو پایانۀ آن نسبت به زمین با هم برابر است
پل ریزموجmicrowave bridgeواژههای مصوب فرهنگستانمداری از موجبَرها برای اندازهگیری پاگیری/ امپدانس (impedance) در گسترۀ بسامدهای ریزموج