پاکیزه دلیلغتنامه دهخداپاکیزه دلی . [ زَ / زِ دِ ] (حامص مرکب ) پاکدلی : پاکیزه دل است این ملک شرق و ملک راپاکیزه دلی باید و پاکیزه دهائی .منوچهری (دیوان چ دبیر سیاقی ص 96).
پاکیزهلغتنامه دهخداپاکیزه . [ زَ / زِ ] (ص مرکب ) صاحب غیاث اللغات گوید: منسوب به پاک زیرا که مرکب است ازلفظ پاک و ایزه که کلمه ٔ تصغیر و نسبت است و نظیر این آتشیزه بمعنی کرم شب تاب و چون کلمه ٔ نسبت زائد می آید میتواند که پاکیزه مزید علیه پاک بود یا مرکب ازلفظ
اقزعلغتنامه دهخدااقزع . [ اَ زَ ] (ع ص ) ستور جای جای پشم ریخته در بهاران . و همچنین کبش اقزع . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ستور یا کبش که در بهاران جای جای از پشم آن ریخته باشد.
پاکیزهفرهنگ فارسی عمید۱. پاک؛ تمیز.۲. [مجاز] بیآلایش؛ صاف؛ صافی؛ بیغش.⟨ پاکیزه کردن: (مصدر متعدی) = ⟨ پاک کردن
پاکیزه دهائیلغتنامه دهخداپاکیزه دهائی . [ زَ / زِ دَ ] (حامص مرکب ) زیرکی : پاکیزه دل است این ملک شرق و ملک راپاکیزه دلی باید و پاکیزه دهائی .منوچهری .
حق بشناسلغتنامه دهخداحق بشناس . [ ح َ ب ِ ] (نف مرکب ) حق شناس . شاکر : زین دادگری باشی و زین حق بشناسی پاکیزه دلی پاک تنی پاک حواسی .منوچهری .
پاکیزه دللغتنامه دهخداپاکیزه دل . [ زَ / زِ دِ ] (ص مرکب ) پاکدل . که دل پاک دارد. که اعتقاد پاک دارد : زبان باز بگشاد مرد جوان که پاکیزه دل بود و روشن روان . فردوسی .زین دادگری باشی و زین حق بشناسی <br
ملک شرقلغتنامه دهخداملک شرق . [ م َ ل ِ ک ِش َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پادشاه مشرق . که بر مشرق حکومت و سلطنت دارد. در شواهد زیر ظاهراً کنایه از سلطان محمود و سلطان مسعود غزنوی است : تا ثنای ملک شرق بودبه ثنای دگران رنج مبر. فرخی .
اساسلغتنامه دهخدااساس . [ اَ ] (ع اِ) پی . پایه . بنیاد. (منتهی الارب ). (مهذب الاسماء). شالده . بُن . پیکره . شالوده .بنیان . نهاد. اصل . اُس ّ. بنیاد و بیخ عمارت و بناء.(غیاث ). بنیاد عمارت . (مؤیدالفضلاء). بُن دیوار. ج ،اُسس . (منتهی الارب ). بَنَوره . بَنَوری : <b
پاکیزهلغتنامه دهخداپاکیزه . [ زَ / زِ ] (ص مرکب ) صاحب غیاث اللغات گوید: منسوب به پاک زیرا که مرکب است ازلفظ پاک و ایزه که کلمه ٔ تصغیر و نسبت است و نظیر این آتشیزه بمعنی کرم شب تاب و چون کلمه ٔ نسبت زائد می آید میتواند که پاکیزه مزید علیه پاک بود یا مرکب ازلفظ
پاکیزهفرهنگ فارسی عمید۱. پاک؛ تمیز.۲. [مجاز] بیآلایش؛ صاف؛ صافی؛ بیغش.⟨ پاکیزه کردن: (مصدر متعدی) = ⟨ پاک کردن
پاکیزهلغتنامه دهخداپاکیزه . [ زَ / زِ ] (ص مرکب ) صاحب غیاث اللغات گوید: منسوب به پاک زیرا که مرکب است ازلفظ پاک و ایزه که کلمه ٔ تصغیر و نسبت است و نظیر این آتشیزه بمعنی کرم شب تاب و چون کلمه ٔ نسبت زائد می آید میتواند که پاکیزه مزید علیه پاک بود یا مرکب ازلفظ
امامقلی بیک پاکیزهلغتنامه دهخداامامقلی بیک پاکیزه . [ اِ ق ُ ب َ زَ ] (اِخ ) (ترکمان ) از امرای شاه عباس اول صفوی که به ایلچیگری به روسیه و بلخ رفت . رجوع به تاریخ عالم آرای عباسی ج 2 ص 507، 599 و <span cl
پاک و پاکیزهلغتنامه دهخداپاک و پاکیزه . [ ک ُ زَ / زِ] (ترکیب عطفی ، ص مرکب ) از اتباع . پاک . بنحو پاک .
پاکیزهفرهنگ فارسی عمید۱. پاک؛ تمیز.۲. [مجاز] بیآلایش؛ صاف؛ صافی؛ بیغش.⟨ پاکیزه کردن: (مصدر متعدی) = ⟨ پاک کردن