پامزدلغتنامه دهخداپامزد. [ م ُ ] (اِ مرکب ) حق القدم . جعل : و فرع دبیران و پامزد بر سر. (راحةالصدور راوندی ).
پامردلغتنامه دهخداپامرد. [ م َ ] (اِ مرکب ) پایمرد. یاری دهنده . دستیار : سالاربار مطران پامرد جاثلیق قسیس باربر نه و ابلیس بدرقه .سوزنی .
پانزده هزارلغتنامه دهخداپانزده هزار. [ دَه ْ هََ / هَِ ] (عدد مرکب ، ص مرکب ، اِ مرکب ) خمسة عشر الفاً. پانزده بار هزار.
پانزدهلغتنامه دهخداپانزده . [دَه ْ ] (عدد مرکب ، ص مرکب ، اِ مرکب ) خمسة عشر. ده به اضافه ٔ پنج . نماینده آن در ارقام هندی «15» است . || وزنی از اوزان معمول بعض ولایات ایران معادل
پانزدهملغتنامه دهخداپانزدهم . [ دَ هَُ ] (عدد ترتیبی ،ص نسبی ) چیزی که در مرتبه ٔ پانزده واقع شده باشد.
حق القدمفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. پایمزد؛ پامزد؛ پارنج.۲. پولی که برای عیادت بیمار به پزشک داده میشود.
پاتیمارلغتنامه دهخداپاتیمار. (اِ مرکب ) شتابزدگی . تعجیل . || پارنج . پامزد. و صاحب برهان گوید بزبان زند و پازند بهمین معنی آمده است .
نعل بهالغتنامه دهخدانعل بها. [ ن َ ب َ ] (اِ مرکب ) مالی که فدیه ٔ ولایت خودبه لشکر دشمن قوی دهند تا تاراج نکند. (غیاث اللغات ). مالی و زری را گویند که به تصدق و فدای ولایت خود به
مزدلغتنامه دهخدامزد. [ م ُ ] (اِ) اجرت کار کردن باشد اعم از کار دنیا و آخرت . (برهان ). چیزی که به جای زحمت کار کردن به کسی دهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اجرت . (آنندراج )