پازتاریلغتنامه دهخداپازتاری . (اِ) جزئی باشد که در مقابل کلی است و پازتاریان بمعنی جزئیات . (برهان ). و ظاهراً این صورت با معنی مصنوع و مجعول است .
بازواریلغتنامه دهخدابازواری . (ص نسبی ) پازواری . که اهل پازوار مازندران باشد. رجوع به بازواری (اِخ ) و پازواری شود.
بازواریلغتنامه دهخدابازواری . (ص نسبی ) پازواری . سادات بازواری ،طایفه ای از سادات مازندران هستند، پس از آنکه سید زین العابدین بن سید کمال الدین از سادات مازندران در سال 872 هَ . ق
پاستارلغتنامه دهخداپاستار. (اِ مرکب ) لگد. (فرهنگ رشیدی ) : چون شدندی چو بیهشان در خواب پاستاری به پاسبانش زدند. ؟ (از فرهنگ رشیدی ).و ظاهراً این صورت مصحف پاسپار است . رجوع به پا
جزییلغتنامه دهخداجزیی . [ ج ُزْ ] (ص نسبی ) منسوب به جزء، ضد کلی که پازتازی نیز گویند.(ناظم الاطباء). همان جزئی است که در کتابت فارسی همزه به یا تبدیل شده است . رجوع به جزئی و ج