پاداملغتنامه دهخداپادام . (اِ مرکب ) حلقه ای موئین که از موی دم اسب سازند و بر راه جانوران پرنده گذارند. دام . پایدام : دل خلایق از آنست صید آب روان که باد بر زبر آب می نهد پادام
پادامانلغتنامه دهخداپادامان . (اِ مرکب ) پایدامن . جائی را گویند از دامن که بر زمین نزدیک باشد. (تتمه ٔ برهان ).
پاسبانلغتنامه دهخداپاسبان . (ص مرکب ، اِ مرکب ) (از پاس و بان حافظ، حارس .) حارس . (مهذب الاسماء). آنکه شب بدرگاه ملوک پاس دارد. (صحاح الفرس ). نگاهبان . نگهبان . قراول . یَزَک .ج
هیربدسارلغتنامه دهخداهیربدسار. [ ب َ ] (اِخ ) نام نامه ای است از مه آبادکه پارسیان ایران او را نخست وخشور یعنی پیغمبر عجم دانند و آذر هوشنگ بزرگ خوانند و آن نامه را پای چمها یعنی تر
ناظم یزدیلغتنامه دهخداناظم یزدی . [ ظِ م ِ ی َ ] (اِخ ) از شاعران قرن یازدهم هجری و معاصر با صفویه است . نصرآبادی آرد: «در کمال ساده لوحی و درویشی است مدتی درهند بود... شعر بسیاری گف