ونجلغتنامه دهخداونج . [ وَ ] (اِ) بنجشک . گنجشک . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ) (برهان ). عصفور. (برهان ). چغوک . چوچک (در تداول مردم قزوین ) : شکار باز خرچال و کلنگ است شکار باشه ونج
ونجلغتنامه دهخداونج . [ وَ ن َ ] (ص ) ناخوش و زشت و مبرم . (برهان ) (انجمن آرا).جهانگیری این بیت سنایی را شاهد آورده : سوی خانه دوست ناید چون قوی باشد محب وز ستانه ی ْ در نجنبد
ونجلغتنامه دهخداونج . [ وَ ن َ ] (ع اِ) نوعی از اوتار یا رودجامه و رباب و چغانه . (منتهی الارب ) (مفاتیح العلوم خوارزمی ) (اقرب الموارد). و این معرب ونه ٔ فارسی است . (اقرب الم
ونجانلغتنامه دهخداونجان . [ وَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تیرچائی بخش ترکمان شهرستان میانه در 10 هزارگزی شوسه ٔ میانه به تبریز، دارای 736 تن سکنه . رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران
ونجنکلغتنامه دهخداونجنک . [ وَن ْج ْ ن َ] (اِ) شاهسفرغم . (لغت نامه ٔ اسدی ). شاه سپرغم . (حاشیه ٔ برهان قاطع). شاه اسپرم . (برهان ). ریحان . (انجمن آرا) (برهان ) (آنندراج ). ضیم
ونجنکیلغتنامه دهخداونجنکی . [ وَن ْج ْ ن َ ] (ص نسبی ) منسوب به ونجنک ، به معنی ریحان .- زلف ونجنکی ؛ زلف شبیه به شاه اسپرم و ضیمران : ونجنک را همی نمونه کنددر گلستان به زلف ونجن
ونجنکفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده= ریحان: ◻︎ ونجنک را همی نمونه کند / زیر هامون به زلف ونجنکی (خسروی: شاعران بیدیوان: ۱۸۲).
ونجانلغتنامه دهخداونجان . [ وَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تیرچائی بخش ترکمان شهرستان میانه در 10 هزارگزی شوسه ٔ میانه به تبریز، دارای 736 تن سکنه . رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران
ونجنکلغتنامه دهخداونجنک . [ وَن ْج ْ ن َ] (اِ) شاهسفرغم . (لغت نامه ٔ اسدی ). شاه سپرغم . (حاشیه ٔ برهان قاطع). شاه اسپرم . (برهان ). ریحان . (انجمن آرا) (برهان ) (آنندراج ). ضیم
ونجنکیلغتنامه دهخداونجنکی . [ وَن ْج ْ ن َ ] (ص نسبی ) منسوب به ونجنک ، به معنی ریحان .- زلف ونجنکی ؛ زلف شبیه به شاه اسپرم و ضیمران : ونجنک را همی نمونه کنددر گلستان به زلف ونجن
ونجنکفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده= ریحان: ◻︎ ونجنک را همی نمونه کند / زیر هامون به زلف ونجنکی (خسروی: شاعران بیدیوان: ۱۸۲).