وصیفلغتنامه دهخداوصیف . [ وَ ] (ع ص ، اِ) کودک غیرمراهق . (اقرب الموارد). || خدمتگار، غلام باشد یا کنیزک . (منتهی الارب ) (آنندراج ). خدمتگار، خواه پسر باشد یا دختر، غلام باشد یا کنیز. (ناظم الاطباء). ج ، وصفاء. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : سلیمان پاد
صافی گوسفGoussev filterواژههای مصوب فرهنگستانعملگری خطپایه (line-based) یا شبکهپایه (grid-based) در حوزة مکان که اختلاف نردهای گرادیان کل و گرادیان افقی دادههای مغناطیسی را محاسبه میکند
ژوسیولغتنامه دهخداژوسیو. [ ی ُ ] (اِخ ) آنتوان دو. نام عالم گیاه شناس فرانسوی متولد در لیون بسال 1686 و متوفی بسال 1758 م .
ژوسیولغتنامه دهخداژوسیو. [ ی ُ ] (اِخ ) آدریان . پسر آنتوان دوژوسیو، متولد در پاریس بسال 1797 و متوفی بسال 1853 م .
ژوسیولغتنامه دهخداژوسیو. [ ی ُ ] (اِخ ) آنتوان لوران . برادرزاده ٔ آنتوان دوژوسیو نیز از نبات شناسان معروف است ، متولد در لیون بسال 1748 و متوفی بسال 1836 م .
ژوسیولغتنامه دهخداژوسیو. [ ی ُ ] (اِخ ) برنارد. برادر عالم مزبور نیز از نبات شناسان معروف فرانسه است ، متولد در لیون و متوفی در پاریس (1699-1777 م .).
وصیفگانلغتنامه دهخداوصیفگان . [ وَ ف َ / ف ِ ] (اِ) ج ِ وصیفه : بر جویهای او رده ٔ نونهال هاگوئی وصیفگانند استاده برقرار. فرخی .رجوع به وصیف و وصیفة شود.
وصیفةلغتنامه دهخداوصیفة. [ وَ ف َ ] (ع ص ، اِ) کنیزک خرد. (مهذب الاسماء). مؤنث وصیف ، به معنی خدمتگار. خدمتگاری که دختر یا کنیز بود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ، وصائف . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء).
وصیفتلغتنامه دهخداوصیفت . [ وَ ف َ ] (ع ص ، اِ) وصیفة. مؤنث وصیف ، به معنی خدمتگار : ملکزاده را بیاورد و بر تخت نشاند و وصیفتان و غلامان صف زده بودند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).تا چندروز دیگر از آن هر وصیفتی بر خویشتن به کار برد درّ شاهوار. <p class="auth
وصيفةدیکشنری عربی به فارسیشخصي که همراه خانم هاي جوان ميرود , نگهبان ياملا زم خانم هاي جوان , نگهباني کردن , همراه دختران جوان رفتن (براي حفاظت انها) , اسکورت
وصیفهفرهنگ فارسی معین(وَ فَ یا فِ) [ ع . وصیفة ] (اِ.) 1 - خدمتکاری که دختر یا کنیز بود. 2 - وصف کننده (مؤنث )؛ ج . وصائف .
وصفاءلغتنامه دهخداوصفاء. [ وُ ص َ ] (ع اِ) ج ِوصیف ، به معنی خدمتگار، غلام باشد یا کنیزک . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). رجوع به وصیف شود.
علیلغتنامه دهخداعلی . [ ع َ ] (اِخ ) ابن وصیف ، مشهور به خشکناجه و مکنّی به ابوالحسن . رجوع به علی خشکناجه شود.
ابوالحسنلغتنامه دهخداابوالحسن . [ اَ بُل ْ ح َ س َ ] (اِخ ) علی بن وصیف خشکناکه . رجوع به خشکناکه ابوالحسن علی ... شود.
ابوالحسینلغتنامه دهخداابوالحسین . [ اَ بُل ْ ح ُ س َ ] (اِخ ) احمدبن علی بن وصیف بن خشکنانچه . رجوع به احمد... شود.
ابوالحسینلغتنامه دهخداابوالحسین . [ اَ بُل ْ ح ُ س َ ] (اِخ ) علی بن عبداﷲبن وصیف الناشی الحلاء. رجوع به علی ... شود.
وصیفگانلغتنامه دهخداوصیفگان . [ وَ ف َ / ف ِ ] (اِ) ج ِ وصیفه : بر جویهای او رده ٔ نونهال هاگوئی وصیفگانند استاده برقرار. فرخی .رجوع به وصیف و وصیفة شود.
وصیفةلغتنامه دهخداوصیفة. [ وَ ف َ ] (ع ص ، اِ) کنیزک خرد. (مهذب الاسماء). مؤنث وصیف ، به معنی خدمتگار. خدمتگاری که دختر یا کنیز بود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ، وصائف . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء).
وصیفتلغتنامه دهخداوصیفت . [ وَ ف َ ] (ع ص ، اِ) وصیفة. مؤنث وصیف ، به معنی خدمتگار : ملکزاده را بیاورد و بر تخت نشاند و وصیفتان و غلامان صف زده بودند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).تا چندروز دیگر از آن هر وصیفتی بر خویشتن به کار برد درّ شاهوار. <p class="auth
وصیفهفرهنگ فارسی معین(وَ فَ یا فِ) [ ع . وصیفة ] (اِ.) 1 - خدمتکاری که دختر یا کنیز بود. 2 - وصف کننده (مؤنث )؛ ج . وصائف .
هلال بن وصیفلغتنامه دهخداهلال بن وصیف . [ هَِ ل ِ ن ِ وَ ] (اِخ ) از عربی نویسان صدر اسلام . او راست : کتاب الروح المتلاشیة، کتاب تفسیر ما قالته الشیاطین لسلیمان . (ابن الندیم ).
توصیفلغتنامه دهخداتوصیف . [ ت َ ] (ع مص ) نیک صفت کردن . (آنندراج ). وصف و بیان حال . (ناظم الاطباء). وصف کردن . نشانی دادن . نشان گفتن . پیرایه گفتن . ستودن . ستایش . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).