وسدلغتنامه دهخداوسد. [ وُ س ُ ] (ع اِ) وسائد. ج ِ وساد، به معنی بالین و نازبالش . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
وسدلغتنامه دهخداوسد. [ وُس ْ س َ ] (اِ) بُسَّد. مرجان . (فرهنگ اسدی ) (ناظم الاطباء). مرجان باشد، وآن جوهری است معروف . معدن آن از سه موضع بیرون نیست ، اول طونس که شهری است از
وسدفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهبسد؛ مرجان: ◻︎ نگار من به دو رخ آفتاب تابان است / لبی چو وسد و دندانکی چو مروارید (اسدی: لغتنامه: وسد).
وصدلغتنامه دهخداوصد. [ وُ ص ُ ] (ع اِ)ج ِ وصید، به معنی آستان و پیشگاه سرای . (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به وصید شود.
وصدلغتنامه دهخداوصد. [ وَ ] (ع مص ) پاییدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پاییدن در جایی و اقامت کردن در آن . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || ثابت ماندن . (من
واددیکشنری عربی به فارسیدره کوهستاني , مسير رودخانه , دره تنگ , کودک کشي , بچه کش , قاتل بچه جديد الولا ده
وسائدلغتنامه دهخداوسائد. [ وَ ءِ ] (ع اِ) وُسُد. وساید. ج ِ وِساد، به معنی بالین و نازبالش . (منتهی الارب ). رجوع به وساد شود. || ج ِ وسادة. به معنی بالشها. (آنندراج ) (غیاث اللغ
بسدلغتنامه دهخدابسد. [ ب ُ / ب ِ س س َ ] (اِ) بسذ. وسد. مرجان را گویند و آن را حجر شجری نیز خوانند. (برهان ). معرب بُسَد، مرجان . (انجمن آرا) (ذخیره ) (فرهنگ خطی ). مرجان که به
مرجانلغتنامه دهخدامرجان . [ م َ ] (ع اِ) بسد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) (فرهنگ اسدی ) (منتهی الارب ) (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). حجر شجری . وسد. قورل . خروهک . کامه . بستام . قودالیون . قو
عَرِمِفرهنگ واژگان قرآنسد در مقابل رودخانه ، که آب را حبس ميکند - باران سيل آسا (منظور از سيل عرم عذابي است که شامل مردم سبأ شد وسدي که برروي رودخانه بسته بودند شکسته شد وباعث هلاک آن