وزانلغتنامه دهخداوزان . [ وَ ] (حرف ربط + حرف اضافه + ضمیر) مخفف و از آن : وزان پس یلان سینه را دید و گفت که اکنون چه داری تو اندر نهفت . فردوسی .وزان چاره جستن بدان روزگاروزان
وزانلغتنامه دهخداوزان . [ وَ ] (نف ) جهنده باشد عموماً و تموج هوا را گویند خصوصاً. (آنندراج ) (برهان ). روان . (غیاث اللغات ). وزنده . (ناظم الاطباء). در حال وزیدن : خیزید و خز
وزانلغتنامه دهخداوزان . [ وَزْ زا ] (ع ص ) سنجش کننده . وزن کننده . بسیار وزن کننده . (غیاث اللغات ). آنکه بار سنجد. (مهذب الاسماء) (آنندراج ). قپاندار. ترازودار. آنکه می سنگد و
وزانلغتنامه دهخداوزان . [ وِ] (ع اِ) برابر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء): هذا وزانه ؛ آن برابر اوست . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || (مص ) برابر کردن میان دو چیز. (آنندراج )
وزانونلغتنامه دهخداوزانون . [وَزْ زا ] (ع ص ، اِ) ج ِ وزان . (مهذب الاسماء). به معنی آنکه بار سنجد. در حالت رفعی . رجوع به وزان شود.
بزانفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهوزان؛ وزنده؛ در حال وزیدن: ◻︎ نه ابر بهارم که چندان بگریم / نه باد بزانم که چندان بپویم (مسعودسعد: لغتنامه: بزان).
وزانونلغتنامه دهخداوزانون . [وَزْ زا ] (ع ص ، اِ) ج ِ وزان . (مهذب الاسماء). به معنی آنکه بار سنجد. در حالت رفعی . رجوع به وزان شود.
وزانةلغتنامه دهخداوزانة. [ وِ / وَ ن َ ] (ع مص ) خردمند و سنجیده عقل گردیدن و محکم رأی شدن . (منتهی الارب ).
وزاندنلغتنامه دهخداوزاندن . [ وَ دَ ] (مص ) وزانیدن . متعدی وزیدن . به وزیدن داشتن . (یادداشت مرحوم دهخدا) : نمانم به ایران زمین بار و برگ بریشان وزانم یکی باد مرگ . فردوسی .باد م