وامقلغتنامه دهخداوامق . [ م ِ ] (اِ) یکی از اصطلاحات بازی نرد و آن داوی است که بر یازده کشند. (از برهان قاطع). || کنایه از عاشق : جمال خلق لطیفش به صورت عذر است بر آن جمال ندانم
وامقلغتنامه دهخداوامق . [ م ِ ] (اِخ ) نام مردی که بر عذرا عاشق بود. (غیاث اللغات ) : ابر بارنده ز بر چون دیده ٔ وامق شودچون به زیرش گل رخان چون عارض عذرا کند. ناصرخسرو.چو همت آ
وامقلغتنامه دهخداوامق . [ م ِ ] (ع ص ) دوست دارنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات ). نعت از مقه . دوستدار. (یادداشت مرحوم دهخدا).
واثقدیکشنری عربی به فارسیمطملن , دلگرم , بي پروا , رازدار , امانتي , اعتمادي , معتمد , ثابت , وابسته به امين ترکه
وافقدیکشنری عربی به فارسیخوشنود کردن , ممنون کردن , پسندامدن , اشتي دادن , مطابقت کردن , ترتيب دادن , درست کردن , خشم(کسيرا) فرونشاندن , جلوس کردن , ناءل شدن , موافقت کردن , موافق بودن
واثقلغتنامه دهخداواثق . [ ث ِ ] (اِخ ) قاسم بن محمدبن قاسم یکی از ملوک دوران اول حمودیه (بنوحمود) در جزیرةالخضراء (اندلس ) بود که در حدود سالهای (440 تا 450 هَ . ق . = 1048-1058
توفانلغتنامه دهخداتوفان . (اِخ ) دوست وامق بود که با او بگریخت . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 399) (از برهان ) (اوبهی ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) : یکی دوستش بود توفان به نام بسی آ
عذراءلغتنامه دهخداعذراء. [ ع َ ] (اِخ ) نام معشوقه ٔ وامق که بر او عاشق بود و آن کنیزکی بود بکر ودوشیزه . (برهان ) (آنندراج ). در اشعار و روایات پارسی از او نام بسیار برده شده اس
آذرطوسلغتنامه دهخداآذرطوس . [ ذَ ] (اِخ ) در وامق و عذرای عنصری نام مردی است که مادر عذرا رابدو داده بودند. (از فرهنگ اسدی ، خطی ) : پدرداده بودش گه کودکی به آذرطوس آن حکیم نکی (ک