واسملغتنامه دهخداواسم . [ س ِ ] (اِخ ) کوهی است بین دهنج و مندل در هند که گویند آدم وحوا از بهشت در آنجا افتادند. (از معجم البلدان ).
واشملغتنامه دهخداواشم . [ ش ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از وشم به معنی اندام را بسوزن آژدن و نیله پاشیدن برآن . (منتهی الارب ). خال کوبنده . (از اقرب الموارد).
يجب اندیکشنری عربی به فارسیبايد , بايست , ميبايستي , بايسته , ضروري , لا بد , زمان ماضي واسم مفعول فعل معينللاهس
وجددیکشنری عربی به فارسیزمان ماضي واسم فعول فءند , برپاکردن , بنياد نهادن , ريختن , قالب کردن , ذوب کردن , ريخته گري , قالب ريزي کردن
ذورعینلغتنامه دهخداذورعین . [ رُ ع َ ] (اِخ ) حَجر پدر قبیله ای است و از آن قبیله است عباس تابعی بن خلید و عقیل بن باقل و قیس بن ابی یزید و هشام بن حمید و اعقاب وی . رجوع به امتاع الاسماع ص 495 س 7 شود و صاحب نفح الطیب گوید: ذو
رواسملغتنامه دهخدارواسم . [ رَ س ِ ] (ع اِ) ج ِ رَوسَم . (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به روسم شود. || (ص ، اِ) شتران راه رونده که اثر پای آنها بر زمین بماند و واحد آن راسم و راسمة است . (از اقرب الموارد) (از المنجد).
مواسملغتنامه دهخدامواسم . [ م َ س ِ ] (ع اِ) ج ِ موسم . (ناظم الاطباء). ج ِ موسم به معنی فصل و وقت و هنگام . (از یادداشت مؤلف ) : انواع تمتع و برخورداری از مواسم جوانی و ثمرات ملک و دولت ارزانی دارد. (کلیله و دمنه ). و رجوع به موسم شود. || ج ِ موسم به معنی هنگام فراهم