وارهاندنلغتنامه دهخداوارهاندن . [ رَ دَ ] (مص مرکب ) وارهانیدن . آزاد کردن . خلاص کردن . رها کردن . بازرهانیدن . نجات دادن . خلاص بخشیدن : بزن برق وار آتشی در جهان جهان را ز خود وار
واراندنلغتنامه دهخداواراندن . [ دَ ] (مص مرکب ) دفع کردن . دور کردن . بازراندن . (ناظم الاطباء). بازداشتن . (مؤلف ) : عاذلانشان از وغا واراندندتا چنین حیز ومخنث ماندند. مولوی (مثن
وارهانیدنلغتنامه دهخداوارهانیدن . [ رَ دَ ] (مص مرکب ) آزاد کردن . خلاص کردن . نجات دادن . بازرهانیدن . رها ساختن . خلاص بخشیدن . رجوع به وارهاندن شود.
وارهانیدنلغتنامه دهخداوارهانیدن . [ رَ دَ ] (مص مرکب ) آزاد کردن . خلاص کردن . نجات دادن . بازرهانیدن . رها ساختن . خلاص بخشیدن . رجوع به وارهاندن شود.
رهاندنلغتنامه دهخدارهاندن . [ رَ دَ ] (مص ) رهانیدن . آزاد کردن . نجات دادن .خلاص نمودن . آزادی دادن . (ناظم الاطباء). آزاد کردن از بند. (آنندراج ). جدا کردن . نجات دادن : وین فره
واراندنلغتنامه دهخداواراندن . [ دَ ] (مص مرکب ) دفع کردن . دور کردن . بازراندن . (ناظم الاطباء). بازداشتن . (مؤلف ) : عاذلانشان از وغا واراندندتا چنین حیز ومخنث ماندند. مولوی (مثن
پشت پائیلغتنامه دهخداپشت پائی . [ پ ُ ] (ص نسبی ) حیز. بی ننگ : که پامردی نماید وارهاندمرا از دست مشتی پشت پائی .امیدی .
افسون دانستنلغتنامه دهخداافسون دانستن . [ اَ ن ِ ت َ ] (مص مرکب ) سحر و جادو دانستن : اگر خود عشق هیچ افسون نداندنه از سودای عشقت وارهاند.نظامی گنجوی (از ارمغان آصفی ).