وابستهلغتنامه دهخداوابسته . [ ب َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) مربوط. متعلق . موقوف . منحصر. منسوب و ملازم . (آنندراج ). ج ، وابستگان . || در سفارتخانه ها به درجه ای از مأمورین سیاسی اطلاق میشود. و وقتی این کلمه با مضاف الیه استعمال شود معنی آن فرق خواهد کرد مثل و
وابستهفرهنگ فارسی عمید۱. ویژگی آنچه مربوط و متعلق به چیز دیگر است؛ مرتبط.۲. (اسم) خویش؛ نزدیک؛ فامیل.۳. نیازمند؛ بسته: زندگی او وابسته به آن قرص بود.
وابستهدیکشنری فارسی به انگلیسیallied, ancillary, attaché, bound, contingent, correlative, dependent, germane, pertinent, relative, relevant, secondary, ster _, vassal
وابستهفرهنگ فارسی معین(بَ تِ) (ص مف .) 1 - مربوط ، منسوب . 2 - خویشاوند. 3 - مأمور دولتی که سفارت آن دولت در کشور دیگر وظایفی را انجام دهد، اتاشه . ؛ ~ بازرگانی مأمور دولتی که در سفارت آن دولت در کشور دیگر به امور بازرگانی رسیدگی کند.
چهارچوبلغتنامه دهخداچهارچوب . [ چ َ / چ ِ ](اِ مرکب ) از اصطلاحات علم آمار، اساس آمارگیری نمونه ای را اصطلاحاً چهارچوب گویند. و آن عبارت است از: فهرست مجموعه واحدهای جامعه ٔ مورد مطالعه که از آن به تعداد معینی نمونه انتخاب میشود. در طرح و اجرای هر آمارگیری لازم
دولتیلغتنامه دهخدادولتی . [ دَ / دُو ل َ ] (ص نسبی ) منسوب و متعلق به دولت . (ناظم الاطباء). خوشبخت . بختیار. بختور. بختمند. حظی . مقبل . نیکبخت . روزبه . بهروز. دولتیار. (یادداشت مؤلف ). حظ. حظیظة. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی ) : <br
غصبلغتنامه دهخداغصب . [ غ َ ] (ع مص ) به ستم گرفتن . مغصوب ، نعت از آن است . (منتهی الارب ). به ستم گرفتن چیزی را از کسی . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). به ستم بستدن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ). به ستم ستدن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) (مجمل اللغة). گرفتن چیزی به ستم ، مال باشد ی
وابستهلغتنامه دهخداوابسته . [ ب َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) مربوط. متعلق . موقوف . منحصر. منسوب و ملازم . (آنندراج ). ج ، وابستگان . || در سفارتخانه ها به درجه ای از مأمورین سیاسی اطلاق میشود. و وقتی این کلمه با مضاف الیه استعمال شود معنی آن فرق خواهد کرد مثل و
وابستهفرهنگ فارسی عمید۱. ویژگی آنچه مربوط و متعلق به چیز دیگر است؛ مرتبط.۲. (اسم) خویش؛ نزدیک؛ فامیل.۳. نیازمند؛ بسته: زندگی او وابسته به آن قرص بود.
وابستهدیکشنری فارسی به انگلیسیallied, ancillary, attaché, bound, contingent, correlative, dependent, germane, pertinent, relative, relevant, secondary, ster _, vassal
وابستهفرهنگ فارسی معین(بَ تِ) (ص مف .) 1 - مربوط ، منسوب . 2 - خویشاوند. 3 - مأمور دولتی که سفارت آن دولت در کشور دیگر وظایفی را انجام دهد، اتاشه . ؛ ~ بازرگانی مأمور دولتی که در سفارت آن دولت در کشور دیگر به امور بازرگانی رسیدگی کند.
وابستهلغتنامه دهخداوابسته . [ ب َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) مربوط. متعلق . موقوف . منحصر. منسوب و ملازم . (آنندراج ). ج ، وابستگان . || در سفارتخانه ها به درجه ای از مأمورین سیاسی اطلاق میشود. و وقتی این کلمه با مضاف الیه استعمال شود معنی آن فرق خواهد کرد مثل و
وابستهفرهنگ فارسی عمید۱. ویژگی آنچه مربوط و متعلق به چیز دیگر است؛ مرتبط.۲. (اسم) خویش؛ نزدیک؛ فامیل.۳. نیازمند؛ بسته: زندگی او وابسته به آن قرص بود.
دستگاه فرماندهی وابستهsecondary controller, slave controllerواژههای مصوب فرهنگستاندستگاه فرماندهی چراغ راهنمایی در سامانة هماهنگشده که از فرمانهای دستگاه فرماندهی اصلی پیروی میکند اختـ . دفو
دولت وابستهdependent stateواژههای مصوب فرهنگستاندولتی که در موارد مهم سیاستگذاری مطیع دولت دیگری است
ایستگاه پخش وابستهnetwork affiliated station, affiliate, affiliated stationواژههای مصوب فرهنگستانایستگاه پخش تلویزیونی که به موجب عقد قرارداد با شبکههای اصلی ملزم میشود تا بخشی از پخش هفتگی خود را به برنامهها و آگهیهای آنها اختصاص دهد