هیودیلغتنامه دهخداهیودی . [ ] (اِخ ) شاخه ای از تیره ٔ پولادوند هیهاوند ازطایفه ٔ چهارلنگ بختیاری . (جغرافیای سیاسی کیهان ).
هیوسیامینلغتنامه دهخداهیوسیامین . [ هی ُ ] (اِ) گردی است بی رنگ به شکل سوزنهای ریز و طعم آن نامطبوع است . در آب کمی حل شده ودر الکل و اتر و کلروفرم بخوبی محلول است . معمولاً سولفات ه
هیولیلغتنامه دهخداهیولی . [ هََ ] (معرب ، اِ) ممال هیولی ̍ (هیولا) : همیشه تا ز ره عقل بر عقول و نفوس تقدمی نبود صورت و هیولی را.ظهیر فاریابی .
هیولیلغتنامه دهخداهیولی . [ هََ لا ] (معرب ، اِ) (اصطلاح فلسفه ) عنصر. مایه . ماده ، مقابل صورت . این لفظ یونانی است و به معنی اصل و ماده و در اصطلاح فلسفه آن جوهری است درجسم که
پیروزلغتنامه دهخداپیروز. (اِخ ) پادشاه ایران پسر یزدگرد و نواده ٔ بهرام گور. رجوع به فیروز شود : ازین آگهی سوی پیروز رفت هیونی برافکند پیروز تفت .فردوسی .
توران خدایلغتنامه دهخداتوران خدای . [ خ ُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) خدای توران . پادشاه توران . فرمانروای توران : مگر شاه ارجاسب توران خدای که دیوان بدندی به پیشش بپای . دقیقی .هیونی فرست
تیزدولغتنامه دهخداتیزدو. [ دَ / دُو ] (نف مرکب ) تیزتگ .تندرو: اضریج ؛ اسب نیکورو و تیزدو. (منتهی الارب ).هایل هیونی تیزدو، اندک خور و بسیاررواز آهوان برده گرو در پویه و در تاختن
اندک خورلغتنامه دهخدااندک خور. [ اَ دَ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) اندک خوار. (فرهنگ فارسی معین ). کم خور. کم خوراک : هایل هیونی تیزدو، اندک خور و بسیاررواز آهوان برده گرو در پویه و د
خزلغتنامه دهخداخز. [ خ َ ] (اِ) بلندی بیرون ران . (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) : از بلندی و ز پهنی و بزرگی که نمودراست گفتی که نه شیر است هیون