هین آبادلغتنامه دهخداهین آباد. (اِخ ) دهی است جزء دهستان دهیکله ٔ بخش هوراند شهرستان اهر. دارای 447 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
هینلغتنامه دهخداهین . (اِ) سیل . سیلاب . (فرهنگ اسدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ) : از کوهسار دوش به رنگ می هین آمد ای نگار می آور هین . دقیقی .هینی به گاه جنگ به تک خاسته ز کوه هی
هینلغتنامه دهخداهین . (اِخ ) دهی است جزء دهستان مزدقانچای بخش نوبران شهرستان ساوه . دارای 132 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
هینلغتنامه دهخداهین . (صوت ) آوازی که بدان خر را زجر کنند : هان و هینش کنم از حکمت زیرا خربازگردد ز ره گمره به هان و هین . ناصرخسرو.- هین و هی ؛ حکایت صوت بازداشتن و منع کردن
کیهانلغتنامه دهخداکیهان . [ ک َ / ک ِ ] (اِ) جهان . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 405). عالم . و در فرهنگ به کاف فارسی گفته . (فرهنگ رشیدی ). به معنی جهان و روزگار و دنیاباشد. و با کاف
غزنینلغتنامه دهخداغزنین . [ غ َ ] (اِخ ) صحیح کلمه همان غزنین به نون آخر است و غزنه تلفظ عامه می باشد و مجموع بلاد آن را زابلستان گویند و غزنین قصبه ٔ آن است . شهری بزرگ و ولایت
جایگاهلغتنامه دهخداجایگاه . (اِ مرکب ) مکان استقرار. (بهار عجم ) (آنندراج ). مکان . مسکن . خانه . مقام . منزل . هر محلی که در آنجا چیزی ثابت شود. محلی که شامل چیزی باشد. (ناظم الا
خاطرلغتنامه دهخداخاطر. [ طِ ] (ع اِ)آنچه در دل گذرد. (از منتخب ) (بهار عجم ) (خیابان ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ). فکر. اندیشه . ادراک . (ناظم الاطباء). خیال . قریحه : گر این گفت
خولغتنامه دهخداخو. [ خ َ / خُو ] (اِ) چوب بنائی باشد که بنایان و کتابه نویسان و نقاشان در درون و بیرون عمارت ترتیب دهند و بر بالای آن رفته کار کنند. (برهان قاطع) (از ناظم الاط