هنگام جویلغتنامه دهخداهنگام جوی . [ هََ ] (نف مرکب ) آنکه برای هر کار زمان مناسب بجوید : سدیگرسخنگوی هنگام جوی بماند همه ساله باآبروی .فردوسی .
هنگامهفرهنگ نامها(تلفظ: he(a)ngāme) شورش ، فتنه ، آشوب ؛ (در گفتگو) (به مجاز) شگفت انگیز ، عالی ، فوق العاده ؛ (در قدیم) هنگام ، زمان ، فصل.
هنگامهفرهنگ مترادف و متضادازدحام، المشنگه، بلوا، پیکار، جنجال، سروصدا، شورش، غوغا، فتنه، گیرودار، معرکه، ولوله، همهمه، هیاهو
عربده جویلغتنامه دهخداعربده جوی . [ ع َ ب َ دَ / دِ ] (نف مرکب ) کنایه از جنگجوی و جنگ آور باشد. (آنندراج ). پرخاشجوی . ستیزه جوی و هنگامه جوی . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || کنایه ا
هنگامهلغتنامه دهخداهنگامه . [ هََ م َ / م ِ ] (اِ) مجمع و جمعیت مردم و معرکه ٔ بازیگران و قصه خوانان و خواص گویان و امثال آن باشد. (برهان ) : چند گردی بسان بی ادبان گرد هنگامه های
مترمزلغتنامه دهخدامترمز. [ م ُ ت َ رَم ْ م ِ ] (ع ص ) جنبنده و اضطراب کننده . (آنندراج ). آشفته و سرگشته و مضطرب . (ناظم الاطباء). || هنگامه جو. || کسی که حرف می زند با رمز و علا
بشکن بشکنلغتنامه دهخدابشکن بشکن . [ ب ِ ک َ ب ِ ک َ ] (اِ مرکب ) جشن بزرگ که جمیع سامان و اسباب رقص و راگ و رنگ در آن باشد و از اهل زبان بتحقیق پیوسته . (آنندراج ). هنگامه ٔ جوش و خر
بدپیلهلغتنامه دهخدابدپیله . [ ب َ ل َ / ل ِ ] (ص مرکب ) بدکینه . سخت انتقام . (فرهنگ فارسی معین ). موذی باابرام و معربد. عربده جو. مرس . (یادداشت مؤلف ). غوغاطلب . هنگامه جو. پرخ