هندوانیلغتنامه دهخداهندوانی . [ هَِ دُ / هَُ دُ ] (ص نسبی ) هندی . از هندوستان . هندو. (یادداشت مؤلف ) : چو سوسن بود تیغ هندوانی از او بارنده سیل ارغوانی . فخرالدین اسعد.ابوصالح بن شعیب از زبان هندوا
هندوانیفرهنگ فارسی عمید۱. ساختهشده در هند.۲. (اسم) [مجاز] شمشیری که در هند میساختهاند: ◻︎ زبان در میان دو لب چون نیامی / که ناگه از او برکشی هندوانی (منوچهری: ۱۳۹).
ابوجعفر هندوانیلغتنامه دهخداابوجعفر هندوانی . [ اَ ج َ ف َ رِ هََ دُ ] (اِخ ) فقیهی از مردم بلخ و نسبت او به در هندوان ، محلتی از بلخ است .
هندوانلغتنامه دهخداهندوان . [ هَِ ] (اِخ ) دهی است از بخش حومه ٔشهرستان خوی . دارای 90 تن سکنه ، آب آن از رود قطور و محصول عمده اش غله ، حبوب ، کرچک ، کدو و کار دستی مردم جاجیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
هندوانلغتنامه دهخداهندوان . [ هَِ ] (اِخ )در زبان پهلوی هندوکان به معنی هندوستان به کار رفته است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). از: هندو + الف و نون نسبت . جای هندو. سرزمین هندو. هندوستان : آن کو به هندوان شد یعنی که غازیم از بهر بردگان نه ز بهر غزا شده ست . <p c
هندوانلغتنامه دهخداهندوان . [ هَِ ] (اِخ )دهی است از بخش حومه ٔ شهرستان خوی . دارای 175 تن سکنه ، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و هنر دستی مردم جاجیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
ابوجعفر هندوانیلغتنامه دهخداابوجعفر هندوانی . [ اَ ج َ ف َ رِ هََ دُ ] (اِخ ) فقیهی از مردم بلخ و نسبت او به در هندوان ، محلتی از بلخ است .
در هندوانلغتنامه دهخدادر هندوان . [ دَ هَِ دُ ] (اِخ ) محله ای است به بلخ از آن محله است فقیه ابوجعفر هندوانی . (از منتهی الارب ). نام محلی از بلخ است و نسبت بدو هندوانی است . (یادداشت مرحوم دهخدا).
ابوحنیفه ٔ صغیرلغتنامه دهخداابوحنیفه ٔ صغیر. [ اَ ح َف َ ی ِ ص َ ] (اِخ ) لقب امام ابوجعفر محمدبن عبداﷲبن عمر هندوانی ، و او را برای بسیاری فقه او ابوحنیفه ٔ صغیر گفتندی . وفات وی به سال 363 هَ . ق . بوده است .
مهندلغتنامه دهخدامهند. [م ُ هََ ن ْ ن َ ] (ع ص ) شمشیر که از آهن هندی زده باشند. (منتهی الارب ). هندوانی . شمشیر هندی : چون علوی و حسینی است ستوده دو طرف او چنان دو حد مهند. منوچهری .حاجب بارت سپهداری که در میدان چرخ حزم را پیو
آنلغتنامه دهخداآن . (ع پسوند)َان . در عربی چون پیش از یاء نسبت درآید شدت و مبالغه ٔ انتساب راست . و گفته اند برای تعظیم و تأکید است : باقلانی . بحری ، بحرانی (شدیدالحمرة). برّی ، برّانی .تحتانی . جسدانی . جسمی ، جسمانی . حقانی . دَیرانی (خداوند دیر). ربّی ، ربّانی . رقبانی (ستبرگردن ). روح
کیشلغتنامه دهخداکیش . (اِ) دین و مذهب . (فرهنگ رشیدی ). به معنی دین و مذهب و ملت هم آمده است . (برهان ). مرادف آیین و مذهب است . (آنندراج ). ملة. (دهار) (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ). در اوستا، تکئشه (اعتراف ، عهد). پهلوی ، کش . ارمنی ، کش . در اوستا، تکئشه درمورد آیین اهریمنی استعمال شده
ابوجعفر هندوانیلغتنامه دهخداابوجعفر هندوانی . [ اَ ج َ ف َ رِ هََ دُ ] (اِخ ) فقیهی از مردم بلخ و نسبت او به در هندوان ، محلتی از بلخ است .