هم چنانلغتنامه دهخداهم چنان . [ هََ چ ُ / چ ِ ] (ق مرکب ) همچنان . چنان که بود. مانند پیش یا مانند دیگری . همان طور : چون بگردد پای او از پایدان آشکوخیده بماند هم چنان . رودکی .بزر
هم چنانفرهنگ انتشارات معین( ~. چُ) 1 - (ق تشبیه .) آن سان ، آن - گونه . 2 - (ص .) مثل آن ، مانند آن . 3 - (صفت به جای موصوف ) چنان کس . 4 - به همان شکل ، به همان صورت .
همچنانفرهنگ فارسی طیفیمقوله: زمان ن، الیالابد، تاهمیشه، مادامالعمر، همواره، هنوز، الیغیرالنهایه، تا بینهایت، دائماً، همیشه
هُمُفرهنگ واژگان قرآنآنها (در اصل ميم آن ساکن بوده که در عباراتي نظير "فَهُمُ ﭐلْخَالِدُونَ "به دليل رسيدن دو ساکن به هم حرکت گرفته است)
هملغتنامه دهخداهم . [ هََ ] (حرف ربط، ق ) به معنی نیز که به عربی ایضاً گویند. (برهان ). لفظ فارسی است مرادف نیز. صاحب بهار عجم نوشته که فرق در لفظ «نیز» و لفظ «هم » این است که
اشک بارانفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهاشکبار؛ اشکریز: ◻︎ در میان آب و آتش هم چنان سرگرم توست / این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع (حافظ: ۵۹۴).
استردارلغتنامه دهخدااستردار. [ اَ ت َ ] (نف مرکب ) استربان . استروان : سیلی دررسید... گله داران بجستند و جان را گرفتند و هم چنان استرداران ، و سیل کاروان و استران را درربود. (تاریخ
قباقلغتنامه دهخداقباق . [ ق َ ] (ترکی ، اِ) چوبی بلند و عظیم که در میان میدانها نصب کنند و بر فراز آن حلقه ای از طلا یا نقره وضع نمایند و سواران از یک جانب میدان دوانیده بپای قب
کاروزهلغتنامه دهخداکاروزه . [ زَ ] (اِخ ) نام زن محبوب جوان اول که اعیان بلاد راندن او را خواستند به اتهام اینکه ترغیب کننده ٔ وی به کارهای عبث است و شاه هم چنان کرد. (الحلل السند