همشکللغتنامه دهخداهمشکل . [ هََ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) هم شکل . همانند. به شکل یکدیگر : این مرد هم شکل و هم هیأت من است . (سندبادنامه ).
هم صورتلغتنامه دهخداهم صورت . [ هََ رَ ] (ص مرکب ) هم شکل . همانند : بچگانْمان همه ماننده ٔ شمس و قمرندزآنکه هم سیرت و هم صورت هر دو پدرند. منوچهری .همواره سیه سَرْش ببرّند ازیراک
هم نشانلغتنامه دهخداهم نشان . [ هََ ن ِ ] (ص مرکب ) هم شکل . هم صفت . همانند.- بر این (بدین ) هم نشان ، برآن هم نشان ؛ به همین ترتیب (به همان ترتیب ). مانند آنچه بوده است . همین ط
هم چهرلغتنامه دهخداهم چهر. [ هََ چ ِ ] (ص مرکب ) مشابه . همانند. هم شکل : چو میرد بتی پس به هم چهر اوی پرستش کنند از پی مهر اوی .اسدی .
هملغتنامه دهخداهم . [ هََ ] (حرف ربط، ق ) به معنی نیز که به عربی ایضاً گویند. (برهان ). لفظ فارسی است مرادف نیز. صاحب بهار عجم نوشته که فرق در لفظ «نیز» و لفظ «هم » این است که
مشاکللغتنامه دهخدامشاکل . [ م ُ ک ِ ] (ع ص ) مانندشونده و هم شکل شونده . (غیاث ) (آنندراج ). هم چهر. مماثل . مشابه . مانند.مجانس . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مانند. مشابه .مواف