هم دستانیلغتنامه دهخداهم دستانی . [ هََ دَ ] (حامص مرکب ) موافقت . (یادداشت مؤلف ). هم داستانی . رجوع به هم داستانی شود.
هم دستانلغتنامه دهخداهم دستان . [ هََ دَ ] (ص مرکب ) هم داستان . (برهان ). قرین . هم آواز. هم آهنگ . (یادداشت مؤلف ) : کی دهد دست این غرض یارب که همدستان شوندخاطر مجموع ما، زلف پری
هُمُفرهنگ واژگان قرآنآنها (در اصل ميم آن ساکن بوده که در عباراتي نظير "فَهُمُ ﭐلْخَالِدُونَ "به دليل رسيدن دو ساکن به هم حرکت گرفته است)
هملغتنامه دهخداهم . [ هََ ] (حرف ربط، ق ) به معنی نیز که به عربی ایضاً گویند. (برهان ). لفظ فارسی است مرادف نیز. صاحب بهار عجم نوشته که فرق در لفظ «نیز» و لفظ «هم » این است که
خام دستلغتنامه دهخداخام دست . [ دَ ] (ص مرکب ) خام مشق . ناتجربه کار. (آنندراج ).ناآزموده . بی ربط در کار و عمل . بی وقوف . (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ). غیر ماهر : ماند حیران در آنک
لحظةلغتنامه دهخدالحظة. [ ل َ ظَ ] (ع اِ) لحظه . یکبار نگاه کردن به گوشه ٔ چشم . || یک چشم بهم زدن . چشم زد. طرفه . دَم . آن : گریزان دراین بیشه جستم پناه رسیدستم این لحظه ایدر ز
لاشهلغتنامه دهخدالاشه . [ ش َ / ش ِ ] (اِ) تن . تن مُرده . جیفه . مردار. جسد. لاش . لش . تنه ٔ گوسفند و گاو و امثال آن پس از سقط شدن یا ذبح . مرده ٔ جمیع حیوانات . (برهان ). کال
باشهلغتنامه دهخداباشه . [ ش َ / ش ِ ] (اِ) جانوری است شکاری از جنس زردچشم و کوچکتر از باز باشد. (برهان ). این کلمه همریشه ٔ باز است و در فارسی باش ، باشه ، واشه ، و معرب آن باشق