هم جنسلغتنامه دهخداهم جنس . [ هََ ج ِ ] (ص مرکب ) دو چیز که از یک جنس ساخته شده باشند. || دو کس که دارای صفات روحی یکسان باشند. متناسب . هم خو : خورشید به جستجوی همجنسی پیمود هزار
هملغتنامه دهخداهم . [ هََ ] (حرف ربط، ق ) به معنی نیز که به عربی ایضاً گویند. (برهان ). لفظ فارسی است مرادف نیز. صاحب بهار عجم نوشته که فرق در لفظ «نیز» و لفظ «هم » این است که
کبوکلغتنامه دهخداکبوک . [ ک َ ] (اِ) مرغی است کبودرنگ بمقدار باشه و گویند که با هم جنس خود جفت نشود. (برهان ). مرغی است کبود به مقدار باشه و گویند با غیر خویش نیز جفت شود و گوین
قلملغتنامه دهخداقلم . [ ق َ ل َ ] (ع مص ) چیدن و تراشیدن ناخن و جز آن را. (منتهی الارب ). || قطع کردن . (اقرب الموارد). در اقرب الموارد قلم به فتح اول و سکون دوم را قطع کردن چی