هم تنگلغتنامه دهخداهم تنگ . [ هََ ت َ ] (ص مرکب ) موافق و برابر. (غیاث ): قاسم صباحت و ملاحت و حسن او را با یوسف هم تنگ کرده . (جهانگشای جوینی ). || هم عدل . هم لنگه . دو بار که ب
هم تنگفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. هریک از دو لنگۀ بار که با هم برابر و هموزن است.۲. [مجاز] همسنگ؛ هموزن؛ برابر.
تجاشعلغتنامه دهخداتجاشع.[ ت َ ش ُ ] (ع مص ) با هم تنگی نمودن در آب و تشنه ماندن . (از قطر المحیط) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
تداوکلغتنامه دهخداتداوک . [ ت َ وُ ] (ع مص ) با هم تنگ شدن در خصومت و شر، یا در حرب و مانند آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تضایق در شر و خصومت . (اقرب الموارد) (ا
تنگبارلغتنامه دهخداتنگبار. [ ت َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) به اصطلاح سالکان ، حضرت باریتعالی است به اعتبار وحدت حقیقی که آنجا گنجایش هیچ چیز نیست ، نه از طریق وجود و نه از راه تعقل .
تنگدللغتنامه دهخداتنگدل . [ ت َ دِ ] (ص مرکب ) تنک دل . کنایه از ملول و ناخوش .(آنندراج ). دل فگار و ناامید. (ناظم الاطباء). اندوهگین . افسرده . غمگین . (فرهنگ فارسی معین ) : همی
متضایقلغتنامه دهخدامتضایق . [ م ُ ت َ ی ِ ] (ع ص ) با هم تنگی کننده . (آنندراج ) (غیاث ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). تنگ در خلق و در جای . (ناظم الاطباء). و رجوع به تضایق