هم تختلغتنامه دهخداهم تخت . [ هََ ت َ ] (ص مرکب ) دو کس که بریک تخت نشینند. هم نشین ، و ظاهراً همسر : دو صاحب تاج را هم تخت کردنددرگنبد بر ایشان سخت کردند. نظامی . || مانند. نظیر
هم تختیلغتنامه دهخداهم تختی . [هََ ت َ ] (حامص مرکب ) هم نشینی . برابری : که فرخ ناید از چون من غباری که هم تختی کند با شهریاری .نظامی .
هم تختیلغتنامه دهخداهم تختی . [هََ ت َ ] (حامص مرکب ) هم نشینی . برابری : که فرخ ناید از چون من غباری که هم تختی کند با شهریاری .نظامی .
هملغتنامه دهخداهم . [ هََ ] (حرف ربط، ق ) به معنی نیز که به عربی ایضاً گویند. (برهان ). لفظ فارسی است مرادف نیز. صاحب بهار عجم نوشته که فرق در لفظ «نیز» و لفظ «هم » این است که
جوانبختلغتنامه دهخداجوانبخت . [ ج َ ب َ ] (ص مرکب ) دارای بخت جوان . خوشبخت . خوش اقبال . مقبل : نخستین گفت کای شاه جوانبخت بتو آراسته هم تاج و هم تخت . نظامی .قدح پر کن که من از د
زبرجدنگارلغتنامه دهخدازبرجدنگار. [ زَ ب َ ج َ ن ِ ] (ص مرکب )مرصع به زبرجد. انگشتری ، یا دست بند و جز آن که بر آن نگین زبرجد نشانده باشند. زبرجد نشان : یکی تخت زرین و کرسی چهارسه نعل
گئوماتلغتنامه دهخداگئومات . [ گ ِ ] (اِخ ) گوماتا. غاصب تاج و تخت هخامنشی که در زمان مسافرت کمبوجیه پسر کوروش بزرگ به مصر خود را بنام بردیا برادر پادشاه معرفی و سلطنت را غصب کرد.