هموار کردنلغتنامه دهخداهموار کردن . [ هََ م ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) صاف کردن . تسطیح کردن . (یادداشت مؤلف ) : هموار کرد موی و بیفکند موی زردچون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد. ابوشکور.تربت
تالهواژهنامه آزادتالَه Taalah در قسمتی از شمال افغانستان به معنی «هموارکردن و پهن کردن چیزی ٬ مثلآ سفره نانخوری ویا دسترخوان » راگویند تاله با فتحۀ ممدود در اول (که این فتحه از
ابقدیکشنری عربی به فارسیدر انتظار ماندن , درجايي باقي ماندن , بکاري ادامه دادن , تحمل کردن , بخود هموارکردن , نگهداشتن , برقرار داشتن , ماندن , باقيماندن , زنده ماندن , باقي بودن , بيش
تخریب کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: علیت دن، ازبیخ و بنبرافکندن، باخاک یکسان کردن، ازآبادی انداختن▼، له کردن، هموارکردن، انداختن فروریختن، سرنگون کردن، وارونه کردن بمب انداختن، شلیککردن، به