هفافلغتنامه دهخداهفاف . [ هََ ف ْ فا ] (ع ص ) خران چست و سبک . (منتهی الارب ). طیاش . (اقرب الموارد). || سایه ٔ سرد و سایه ٔ آرمیده و سایه ٔتنک . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
حفافلغتنامه دهخداحفاف . [ ] (اِخ ) خفاف یاحماق . نام شاعری است . رجوع به المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 311 شود.
حفافلغتنامه دهخداحفاف . [ ح َف ْ فا ] (ع اِ) گوشت نرم که زیر ملاذه است . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). گوشت کام .
حفافلغتنامه دهخداحفاف . [ ح ِ ] (ع اِ) پی . (منتهی الارب ). ایز. اثر. (اقرب الموارد). نشان . (منتهی الارب ). حف . حفف . || موی گرداگرد سر. طره ٔ موی گرداگرد سراصلع. (منتهی الارب
حفافلغتنامه دهخداحفاف . [ ح ِ ] (ع مص ) برهنه و ساده و رت کردن زن روی را به برکندن موی برای زینت . (منتهی الارب ). بند و زیر ابرو کردن . کندن زن موی را از روی . (زوزنی ).موی برک
هفافةلغتنامه دهخداهفافة. [ هََ ف ْ فا ف َ ] (ع ص ) ریح هفافة؛ باد خوش و آرمیده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || و نیز بادی که در وزیدن شتابان بود. (از اقرب الموارد). || عین
هفافةلغتنامه دهخداهفافة. [ هََ ف ْ فا ف َ ] (ع ص ) ریح هفافة؛ باد خوش و آرمیده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || و نیز بادی که در وزیدن شتابان بود. (از اقرب الموارد). || عین
درخشندهلغتنامه دهخدادرخشنده . [ دُ / دَ / دِ رَ ش َ دَ / دِ ] (نف ) تابنده . (آنندراج ). پرتواندازنده . آنچه می درخشد. درخشان . تابان . نورانی . روشن . تابدار. (ناظم الاطباء). اجوج
تابوت سکینهلغتنامه دهخداتابوت سکینه . [ ت ِ س َ ن َ ] (اِخ ) تابوت شهادت ، تابوت عهد. تابوتی بود که بعدد هر پیغمبری خانه ای از زبرجد سبز در وی بود آخرین خانه ها خانه ٔ حضرت رسالت صلی ا
درخشانلغتنامه دهخدادرخشان . [ دُ / دَ / دِ رَ ] (نف ) درفشان . درخشنده . رخشان . تابان .روشنی دهنده . (برهان ). لرزان و تابان . (غیاث ) (آنندراج ). لامع. نوربخش . ضیاپاش . (ناظم ا
باللغتنامه دهخدابال . (اِ) از انسان و حیوانات چرنده از کتف بود تا سر ناخن دست و بعضی گفته اند از شانه تا آرنج که مرفق باشد. (برهان قاطع). به لهجه ٔ طبری بال بمعنی دست ، در مازن