هشیوارلغتنامه دهخداهشیوار. [ هَُ شی ] (ص مرکب ) خردمند و عاقل و هشیار. (برهان ) : تهمتن چنین گفت کای بخردان هشیوار و بیداردل موبدان .فردوسی .به قیدافه گوی ای هشیوار زن جهاندار و بینادل و رای زن . فردوسی .</p
هشوارلغتنامه دهخداهشوار. [ هَُ ش ْ ] (ص مرکب ) (از: هش ، هوش + وار، پسوند اتصاف و دارندگی ) (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). هوشیار که نقیض بیهوش باشد. (برهان ). هشیار. هوشیار. (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
هشیواریلغتنامه دهخداهشیواری . [ هَُشی ] (حامص مرکب ) (از: هشیوار + -ی ، پسوند حاصل مصدری ، اسم معنی = هشیاری . زیرکی . خردمندی . آگاهی ) (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). هشیاری . هوشمندی : بدو گفت کاین خود میندیش هیچ هشیواری و رای ِ رفتن بسیچ . فر
هوشیارفرهنگ نامها(تلفظ: hušyār) (پهلوی) (= هوشیار ، هشیوار) کسی که دارای هوش است ، باهوش ؛ عاقل ، بخرد ؛ آگاه ، بیدار ؛ زیرک .
نستاوواژهنامه آزادنَسٌتاو:نام چوپان جوانمرد رومی که به گشتاسب یاری رساند. جرانمرد را نام نستاو بود دلیر و هشیوار و با تاو بود (فردوسی)
نقلانلغتنامه دهخدانقلان . [ ن َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان هشیوار بخش داراب شهرستان فسا. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
هشیواریلغتنامه دهخداهشیواری . [ هَُشی ] (حامص مرکب ) (از: هشیوار + -ی ، پسوند حاصل مصدری ، اسم معنی = هشیاری . زیرکی . خردمندی . آگاهی ) (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). هشیاری . هوشمندی : بدو گفت کاین خود میندیش هیچ هشیواری و رای ِ رفتن بسیچ . فر
ناهشیوارلغتنامه دهخداناهشیوار. [ هَُشی ] (ص مرکب ) ناهوشیار. بی خرد. کم عقل : ز تخمی که کشتی در این روزگارترا داد ای ناهشیوار بار. فردوسی .تو او را به دل ناهشیوار خوان وگر ارجمندی شود خوار دان . فردوسی .<b