هشولغتنامه دهخداهشو. [ هَُ ] (اِ) هوش و ذهن و عقل و زیرکی . (برهان ). ظاهراً کلمه ٔ هشومند را که مرکب از هش + -ومند است مرکب از هشو + مند پنداشته اند و هشو را به معنی هوش گرفته
حشولغتنامه دهخداحشو. [ ح َش ْوْ ] (ع مص ) زدن بر حشا. زخم بر شکم زدن . (زوزنی ). || آکندن . آکندن بالش و جز آن به آکنه . پر کردن . انباشتن . مملو کردن . || خرمای بد بار آوردن .
حشولغتنامه دهخداحشو. [ ] (اِخ ) از نواحی دارابگرد بوده است . رجوع به نزهة القلوب ج 3 ص 139 شود. و نسخه بدل آن حسود آمده است .
هشوارلغتنامه دهخداهشوار. [ هَُ ش ْ ] (ص مرکب ) (از: هش ، هوش + وار، پسوند اتصاف و دارندگی ) (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). هوشیار که نقیض بیهوش باشد. (برهان ). هشیار. هوشیار. (حاشیه
هشوارلغتنامه دهخداهشوار. [ هَُ ش ْ ] (ص مرکب ) (از: هش ، هوش + وار، پسوند اتصاف و دارندگی ) (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). هوشیار که نقیض بیهوش باشد. (برهان ). هشیار. هوشیار. (حاشیه
هشورلغتنامه دهخداهشور. [ هََ ] (ع ص ) شجرة هشور؛ درختی که برگش زود بیفتد. (منتهی الارب ). هشرة. رجوع به هشرة شود.
هشوشلغتنامه دهخداهشوش . [ هََ ] (اِخ ) قبیله ای است از قبایل عرب فارس که از اعراب بر نجداند. مسکن آنها نواحی بندر هندیان از بلوک فلاحی است و معیشت آنها از گوسفند و مادیان و شتر
هشوشلغتنامه دهخداهشوش . [ هََ ] (ع ص ) شاة هشوش ؛ گوسپندبسیارشیر. (از منتهی الارب ). ثارّة باللبن . || ناقة هشوش ؛ شتر بسیارشیر. (از اقرب الموارد).
هشوشةلغتنامه دهخداهشوشة. [ هَُ ش َ ] (ع مص ) نرم و سست گردیدن نان . (منتهی الارب ). سست گردیدن . (تاج المصادر بیهقی ). شکننده گردیدن نان . (از منتهی الارب ). || سست و ضعیف گردیدن