چاشتگهلغتنامه دهخداچاشتگه . [ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) هنگام چاشت . زمان چاشت . وقت چاشت . چاشتگاه . چاشتگاهان . چاشتگاهی : با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آنزمانک بر فلک پیدا شود پروین چو سیمین شفترنگ . عسجدی .چرخ از سموم گرمگه زاده وبا هر
چاشتهلغتنامه دهخداچاشته . [ ت َ / ت ِ ] (اِ) ظاهراً غذای چاشت . طعام چاشت . التغدیة؛ کسی را چاشته دادن . (مصادر زوزنی ).
pitدیکشنری انگلیسی به فارسیگودال، چاله، حفره، چاه، چال، خندق، مغاک، سیاه چال، هسته البالو و گیلاس و غیره، چال دار کردن، به رقابت وا داشتن، هسته میوه را دراوردن، در گود مبارزه قرار دادن
حفرةدیکشنری عربی به فارسیدهانه اتش فشان , دهانه کوه هاي ماه , دهانه يا حفره حاصله در اثر بمب وغيره , چال , چال دار کردن , گودال , حفره , چاله , سياه چال , هسته البالو و گيلا س و غيره , به رقابت واداشتن , هسته ميوه را دراوردن , در گود مبارزه قرار دادن
هستهلغتنامه دهخداهسته . [ هََ ت َ / ت ِ ] (اِ) خسته ٔ میوه ها مانند هلو و زردآلو و جز آن ... (ناظم الاطباء). استخوان و دانه ٔ میوه . (انجمن آرا). مجموعه ٔ دانه و درون بر برخی گیاهان که در داخل میوه قرار دارد. || (اصطلاح علوم طبیعی ) جسم شفاف و متجانسی که در د
هستهلغتنامه دهخداهسته . [ هََ ت َ / ت ِ ] (ص ، ق ) مخفف آهسته : تو نرم شو چو گشت زمانه درشت هسته برو ، که سود ندارد سته .ناصرخسرو.
هستهفرهنگ فارسی عمید۱. ‹خسته› (زیستشناسی) دانۀ میان میوه مانندِ دانۀ زردآلو، شفتالو، و امثال آنها.۲. (فیزیک) قسمت مرکزی اتم.۳. (زیستشناسی) جسم کرویشکلی که درون سیتوپلاسم قرار دارد و شامل دو قسمت است و در عمل تغذیه مخصوصاً ترکیب مواد و ترشح و حرکت سلول نقش عمدهای دارد.
کهستهلغتنامه دهخداکهسته . [ ک ُ هََ ت َ /ت ِ ] (اِ) کوزه ٔ پرآب را گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء). کوزه ٔ پرآب ، و به شین معجمه (کهشته ) نیز گفته اند. (فرهنگ رشیدی ) (از آنندراج ). رجوع به کهشته شود. || (ص ) ساده دل و ابله و احمق . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جان
هستهلغتنامه دهخداهسته . [ هََ ت َ / ت ِ ] (اِ) خسته ٔ میوه ها مانند هلو و زردآلو و جز آن ... (ناظم الاطباء). استخوان و دانه ٔ میوه . (انجمن آرا). مجموعه ٔ دانه و درون بر برخی گیاهان که در داخل میوه قرار دارد. || (اصطلاح علوم طبیعی ) جسم شفاف و متجانسی که در د
هستهلغتنامه دهخداهسته . [ هََ ت َ / ت ِ ] (ص ، ق ) مخفف آهسته : تو نرم شو چو گشت زمانه درشت هسته برو ، که سود ندارد سته .ناصرخسرو.
آهستهلغتنامه دهخداآهسته . [ هَِ ت َ / ت ِ ] (ص ، ق ) آرام . بی شرور : اوهر، شهرکیست به بر کوه نهاده و با آبهای بسیار، جائی بسیارکشت و مردمانی آهسته . (حدودالعالم ).شتاب گیرد و گرمی بوقت پاداشن صبور گردد و آهسته گاه بادافراه .<br
آهستهفرهنگ فارسی عمید۱. آرام؛ یواش؛ بیشتاب؛ دارای حرکت کند.۲. بیسروصدا؛ با صدای کم و پایین.۳. [قدیمی] متین؛ باوقار.