هدهلغتنامه دهخداهده . [ هَُ دَ / دِ ] (اِ) حق وراست و درست باشد چنانکه بیهده ناحق و باطل و هرزه را گویند. (برهان ). حق . (اسدی ). هوده . قیاس کنید با بیهوده و بیهده . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : مهرجویی ز من و بی مهری هده جویی ز
حدهلغتنامه دهخداحده . [ ح َدْ دِ ] (اِخ ) دهی از دهستان میان آب (بلوک عنافجه ) بخش مرکزی شهرستان اهواز است . در 8هزارگزی شمال خاوری اهواز و 3هزارگزی خاوری راه آهن کنار کارون واقع است . جلگه و گرمسیر است . <span class="hl" di
حدةلغتنامه دهخداحدة. [ ح َدْ دَ ] (اِخ ) قلعه ای است به یمن از حَبّیة و آن از اعمال حب ّ است . (معجم البلدان ). در قضاء حبیه از سنجاق عسیر. (قاموس الاعلام ترکی ). || نام منزلی میان جده و مکه و آن وادیی است دارای حصن و نخلستان و آب جاری و قدما آنرا حَدّاء می گفتند. (معجم البلدان ). رجوع به حَ
حدةلغتنامه دهخداحدة. [ ح ِ دَ ] (ع مص ) (از «وح د») حِدَت . تنهائی . تنها بودن . یگانه بودن . یگانه شدن . (تاج المصادر). وحدت . و از آن است : علیحدة. یکتا و تنها ماندن . (منتهی الارب ). فعله من ذات حدته و علی ذات حدته و من ذی حدته ؛ یعنی از رای و دانش خود کرد آنرا. یقال : اعطِ کل واحد منهم ع
حدةلغتنامه دهخداحدة. [ ح ِ دَ ] (ع مص ) حد بر کسی راندن . || از کاری بازداشتن . (زوزنی ). || (اِ) سنگی که بر آب فرونرود. (نزهة القلوب خطی ).
هدهادلغتنامه دهخداهدهاد. [ هََ ] (اِخ ) ابن شرج بن شرحبیل بن ذی سحر. ملکی از ملوک حمیر و پدر بلقیس ملکه ٔ سباست . (منتهی الارب ).
هدهادلغتنامه دهخداهدهاد. [ هََ ] (ع اِ) صاحب مسائل قاضی . (منتهی الارب ). یعنی کسی که قاضی معضلات مسائل فقه را از وی پرسد. (اقرب الموارد).
هدهادیلغتنامه دهخداهدهادی . [ هََ دی ی ] (اِخ ) احمدبن محمدبن عبدالوهاب بن ثابت بن الهاد المروزی الهدهادی ، مکنی به ابوعلی و معروف به ابن ابی الذیال ، اصلاً مروزی و متولد بغداد بوده از محمدبن صباح الجرجرائی و احمدبن ابراهیم الدورقی و عمربن شبة و جز آنها استماع حدیث کرد و احمدبن محمد جوهری و حسی
هدهادیلغتنامه دهخداهدهادی . [ هََ دی ی ] (ص نسبی ) منسوب به هدهاد که نام جد ابوعلی احمدبن محمد مروزی است . (از سمعانی ).
هدهدلغتنامه دهخداهدهد. [ هََ هََ ] (ع اِ) آواز جن . (منتهی الارب ). اصوات جن است و واحد ندارد. (اقرب الموارد).
هدةلغتنامه دهخداهدة. [ هََ دْ دَ ] (ع اِ) آواز فرورفتن دیوار و مانند آن . (منتهی الارب ). صوت وقع الحائط. (اقرب الموارد): سمعت هدة؛ صدای فروریختن دیوار یا صخره ای را شنیدم . (از اقرب الموارد).
هدةلغتنامه دهخداهدة. [ هََ دَ ] (اِخ ) جایی است در مرالظهران و مدر که گل سفیدی است از آنجا به مکه حمل و نقل می کنند. (معجم البلدان ).
هدةلغتنامه دهخداهدة. [ هََ دَ / هََ دْ دَ ] (اِخ ) موضعی است میان عسقان و مکه یا آن از طائف است . (منتهی الارب ). جایی است بین مکه و طائف . (معجم البلدان ).
ایغدهلغتنامه دهخداایغده . [ اَ غ ُ دَ / اِ ] (ص ) سبکسار بیهوده گوی . (برهان ) (انجمن آرا)(آنندراج ) (مؤید الفضلا) (صحاح الفرس ) : تا نباشد ایغده مانند خاموش و صبورتا هده نبود به نزد هیچکس چون بیهده باد در حکمش هده هر بیهده
هدهادلغتنامه دهخداهدهاد. [ هََ ] (اِخ ) ابن شرج بن شرحبیل بن ذی سحر. ملکی از ملوک حمیر و پدر بلقیس ملکه ٔ سباست . (منتهی الارب ).
هدهادلغتنامه دهخداهدهاد. [ هََ ] (ع اِ) صاحب مسائل قاضی . (منتهی الارب ). یعنی کسی که قاضی معضلات مسائل فقه را از وی پرسد. (اقرب الموارد).
هدهادیلغتنامه دهخداهدهادی . [ هََ دی ی ] (اِخ ) احمدبن محمدبن عبدالوهاب بن ثابت بن الهاد المروزی الهدهادی ، مکنی به ابوعلی و معروف به ابن ابی الذیال ، اصلاً مروزی و متولد بغداد بوده از محمدبن صباح الجرجرائی و احمدبن ابراهیم الدورقی و عمربن شبة و جز آنها استماع حدیث کرد و احمدبن محمد جوهری و حسی
هدهادیلغتنامه دهخداهدهادی . [ هََ دی ی ] (ص نسبی ) منسوب به هدهاد که نام جد ابوعلی احمدبن محمد مروزی است . (از سمعانی ).
هدهدلغتنامه دهخداهدهد. [ هََ هََ ] (ع اِ) آواز جن . (منتهی الارب ). اصوات جن است و واحد ندارد. (اقرب الموارد).
زاهدهلغتنامه دهخدازاهده . [ هَِ دَ ] (اِخ ) نام مطربه و خواننده ای است ، عوفی آرد: از امام ادیب رشیدالدین تاج الادبا عبدالمجید شنیدم که وقتی در هری زنی مطربه زاهده نام در مجلس انس او [امیر ناصرالدین سنجری ] حاضر بود. طوطی سخنی که چون شکر از پسته روان کردی تربیت قوت روان کردی و چون ده فندق را ب
سهدهلغتنامه دهخداسهده .[ س َ دَ ] (ع ص ، اِ) قابل اعتماد از سخن و جز آن . یقال : مارایت منه سهدة؛ ای امر اعتمد علیه من کلام او خبر. || (اِمص ) بیداردلی . (منتهی الارب ).
ستهدهلغتنامه دهخداستهده . [ س ِ ت َ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهات بارفروش مازندران . (ترجمه ٔ سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 160).
متدهدهلغتنامه دهخدامتدهده . [ م ُ ت َ دَ دِه ْ ] (ع ص ) غلطنده . (آنندراج ). مُتَدَهدی . سنگ غلطیده و ساقط شده . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). و رجوع به تدهده شود.
مجاهدهلغتنامه دهخدامجاهده . [ م ُ هََ دَ / م ُ هَِ دِ ] (ع مص ) مجاهدت . مجاهدة. رجوع به مجاهدة و مجاهدت شود. || (اِمص ) کوشش و سعی بسیارو جد و جهد. (ناظم الاطباء). کوشش . (غیاث ). || رنج و مشقت . (ناظم الاطباء) (غیاث ) : یکی از بخت