هجیلغتنامه دهخداهجی . [ ] (اِخ ) از دهات نور مازندران بوده است . رجوع به مازندران و استرآباد ص 150 از ترجمه ٔ فارسی شود.
هجیلغتنامه دهخداهجی . [ هََ ج ْی ْ ] (ع مص ) آشکارا و گشاده گردیدن . || در مغاک فرورفتن چشم شتر. (منتهی الارب ). رجوع به هجوم شود.
هجیلغتنامه دهخداهجی . [ هَِ ] (ع اِمص ) ممال هجا. (یادداشت به خط مؤلف ). هجو و بدگوئی : شاعران را خه و احسنت ، مدیح رودکی را خه و احسنت هجی است . شهید بلخی .گاه توبه کردن آمد
حجیلغتنامه دهخداحجی . [ ح َ جی ی ] (ع ص ) سزاوار. حَجِن . (منتهی الارب ). درخور. لایق . ازدر. حری . جدیر.قمین . خلیق . قابل . || عاقل . دانا. (ناظم الاطباء). || حریص . راغب . (
حجیلغتنامه دهخداحجی . [ ح َج ْ جی ] (اِخ ) حگی . حجی نبی ، نام کتابی از تورات . رجوع به ماده ٔ قبل شود.
حجیلغتنامه دهخداحجی . [ ح َ جا ] (ع مص ) از اضداد است . فعل آن از باب سمع یسمع در منتهی الارب آمده و مصدر آن نیامده است . مولع و حریص شدن .(آنندراج ) (ناظم الاطباء). || لازم گر
هجی کردنفرهنگ انتشارات معین(هِ جّ. کَ دَ) [ ع - فا. ] (مص م .) ؛~ کلمه حروف و حرکات و اعراب آن را جدا کردن .
هجی کردنلغتنامه دهخداهجی کردن . [ هَِ جی / هَِ ج ْ جی ک َ دَ ] (مص مرکب )هجی کردن کلمه ای را، یعنی حروف و حرکات و اعراب آن را جدا کردن مثلاً به جای «حسن » بگوییم : «ح زبر ح َ، س زبر