هامةلغتنامه دهخداهامة. [ م َ ] (اِخ ) شهرستان وسیعی است در مصر که کوه الاُق در آن قرار دارد. (از معجم البلدان ) (منتهی الارب ).
هامةلغتنامه دهخداهامة. [ م َ ] (ع اِ) هامه . سراز هر حیوانی . (از ناظم الاطباء). سر هر چیزی . (از اقرب الموارد) (آنندراج ). سر. (منتهی الارب ). || تار. چکاد. چکاک . (یادداشت مؤ
هامةلغتنامه دهخداهامة. [ هام ْ م َ ] (ع ص ، اِ) هر جانوری که دارای زهر کشنده باشد مانند مار. جنبنده ٔ زهردار. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و لایقع هذا الاسم الا علی المخوف
حامةلغتنامه دهخداحامة. [ م َ ] (ع اِ) خاصه ٔ مرد از اهل و اولاد، و خویشان و قبیله . || شتران گُزیده . در احوال پرسی گویند: کیف الحامة و العامة.
هامهفرهنگ مترادف و متضاد۱. حشره ۲. خزنده ۳. تارک، چکاد، سر، فرقسر، کاسهسر، هباک ۴. رئیس، سرکرده ۵. جماعت، جمعیت، گروه، مردم ۶. اسب، باره
هامهفرهنگ انتشارات معین(مِ یا مَ) [ ع . هامة ] (اِ.) 1 - سر هر چیز. 2 - پیشانی . 3 - فرق سر، تارک . 4 - رییس قوم ، مهتر.
هامهفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. سر؛ سر هرچیز.۲. سر انسان.۳. رئیس و مهتر قوم.۴. گروه مردم.۵. (زیستشناسی) اسب.۶. (زیستشناسی) جغد.
هامهفرهنگ انتشارات معین(مِ یا مَ) [ ع . هامة ] (اِ.) 1 - سر هر چیز. 2 - پیشانی . 3 - فرق سر، تارک . 4 - رییس قوم ، مهتر.
هاملغتنامه دهخداهام . (ع اِ) ج ِ هامة، به معنی سر : اَری خلل الرماد و میض جمرو یوشک اَن یکون لها ضرام فان لم یطفها عقلاء قوم یکون وقودها جثث و هام .(از نامه ٔ نصربن سیار حاکم خ