نیک محضرلغتنامه دهخدانیک محضر. [ م َ ض َ ] (ص مرکب ) کسی که نیک حضور باشد. (غیاث اللغات ). کسی که خوشروی باشد و دارای محضر خوش بود. (ناظم الاطباء). خوش معاشرت . (فرهنگ فارسی معین ).
نیکومحضرلغتنامه دهخدانیکومحضر. [ م َ ض َ ] (ص مرکب ) نیک محضر. نیکودیدار. نیکولقا : مهرویه زنی داشت سخت پارسا و نیکومحضر. (سمک عیار از فرهنگ فارسی معین ).
نیکومحضریلغتنامه دهخدانیکومحضری . [ م َ ض َ ] (حامص مرکب ) نکومحضری : سلطان جهت احتیاط رافرمود که با او رسوم چرب زبانی و آداب نیکومحضری ممهد دارند. (سلجوقنامه ٔ ظهیری از فرهنگ فارسی
نکومحضرلغتنامه دهخدانکومحضر. [ ن ِ م َ ض َ ] (ص مرکب ) خوش برخورد. خوش روی . نکومشرب . خوش محضر. نیکومحضر : بداده ست داد از تن خویشتن چو نیکودلان و نکومحضران . منوچهری .تو با هوش و
خوشبرخوردفرهنگ مترادف و متضاد۱. خلیق، مردمدار، خوشگفتار ≠ بدبرخورد ۲. خوشمحضر، خوشمعاشرت، نیکمحضر، معاشرتی ≠ بدمحضر، بدمعاشرت
خوشصحبتفرهنگ مترادف و متضادخوشزبان، خوشسخن، خوشکلام، خوشگفتار، خوشمحضر، شیرینزبان، شیرینگفتار، شیرینکلام، نیکمحضر، نیکوبیان ≠ بدصحبت
نیک محضریلغتنامه دهخدانیک محضری . [ م َ ض َ ] (حامص مرکب ) نیک محضر بودن . رجوع به نیک محضر شود.- نیک محضری کردن ؛ خوش معاشرتی نمودن . خوش خدمتی کردن . (فرهنگ فارسی معین ). خوش رفتا