نگونلغتنامه دهخدانگون . [ ن ِ ](ص ، ق ) نگونسار. (لغت فرس اسدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). آویخته . سرازیر. (انجمن آرا) (آنندراج ). سرنگون . (ناظم الاطباء). سرته . آونگان . به پای آویخته . (یادداشت مؤلف ) : آب گلفهشنگ گشته از فسردن ای شگفت همچنان چون شوشه ٔ سیمی
نوئینلغتنامه دهخدانوئین . (ترکی - مغولی ، اِ) امیر اعظم . (غیاث اللغات ). سردار.(فرهنگ خطی ). فرمانده . سردار. نویان . نوین . (فرهنگ فارسی معین ). پادشاهزاده . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). فرمانده ده هزار نفر. (ناظم الاطباء) : دولت نوئین اعظم شهریارباد تا باشد
نوژنلغتنامه دهخدانوژن . [ ژَ ] (اِ) درخت صنوبر و کاج . (برهان قاطع) (آنندراج ). نوژ. (جهانگیری ). نوز.نوج . ناژ. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) : نوژن نسب است هر دم از قامت اوفریاد ز سرو بوستان می ریزد.شمس طبسی (از فرهنگ نظام ).
نگونسریلغتنامه دهخدانگونسری . [ ن ِ س َ ] (حامص مرکب ) نگونساری . نگونسر بودن . در تمام معانی رجوع به نگونساری شود : بیچاره پیاده را که فرزین گرددفرزین شدنش نگونسری ارزد نی .خاقانی .
نگونسارزینلغتنامه دهخدانگونسارزین . [ ن ِ ] (ص مرکب ) اسبی که زینش وارونه و نگون شده است . کنایه از اسبی که سوارش به خاک افتاده یا کشته شده باشد : گسسته لگام و نگونسارزین فروبرده لفج و برآورده کین . فردوسی .یکی اسب دارد نگونسارزین ز
نگونساریلغتنامه دهخدانگونساری . [ ن ِ ] (حامص مرکب ) آویختگی . واژگونی . (ناظم الاطباء). نگونسار بودن . رجوع به نگونسار شود. || سرنگونی . به خاک افتادگی . مقابل افراشتگی : به دولتت عَلَم دین حق فراشته بادبه صولتت عَلَم کفر در نگونساری . سعدی .
نگونساربختلغتنامه دهخدانگونساربخت . [ ن ِ ب َ ] (ص مرکب ) نگون بخت . بدبخت : مکن خواجه بر خویشتن کار سخت که بدخوی باشد نگونساربخت .سعدی .
نگونسارسرلغتنامه دهخدانگونسارسر. [ ن ِس َ ] (ص مرکب ) سرنگون . به سر درافتاده : ز اسپ اندرآمد نگونسارسرشد آن شیردل پیر سالارفر.فردوسی .
نگونسریلغتنامه دهخدانگونسری . [ ن ِ س َ ] (حامص مرکب ) نگونساری . نگونسر بودن . در تمام معانی رجوع به نگونساری شود : بیچاره پیاده را که فرزین گرددفرزین شدنش نگونسری ارزد نی .خاقانی .
نگون تشتلغتنامه دهخدانگون تشت . [ ن ِ ت َ ] (اِ مرکب ) کنایه از آسمان است . (از رشیدی ). رجوع به نگون طشت شود.
نگون آمدنلغتنامه دهخدانگون آمدن . [ ن ِ م َ دَ ] (مص مرکب ) نگون شدن . رجوع به نگون و نگون شدن شود : همه سنگ مرجان شد و خاک خون بسی سروران را سر آمد نگون . فردوسی .- نگون اندرآمدن ؛ به خاک افتادن . با سر به زمین
نگون آوردنلغتنامه دهخدانگون آوردن . [ ن ِ وَ دَ ] (مص مرکب ) نگونسار کردن . نگون کردن . رجوع به نگون کردن شود : همی راند او را به کوه اندرون همی خواست کآرد سرش را نگون . فردوسی .ببینیم تا جنگ چون آوردچه سازد که دشمن نگون آورد.<p
نگون افتادنلغتنامه دهخدانگون افتادن . [ ن ِاُ دَ ] (مص مرکب ) نگون فتادن . به خاک افتادن . به سر به زمین آمدن . به روی بر زمین افتادن : ز بور اندرافتاد خسرو نگون تن پاکش آلوده شد پر ز خون . دقیقی .می فتند از پَرّ تیرت بر زمین شیران نگون <
سرنگونلغتنامه دهخداسرنگون . [ س َ ن ِ ] (ص مرکب ) نگون سر. واژگون . (آنندراج ). واژون افتاده . سرازیر : سراسر همه دشت شد رود خون یکی بی سر و دیگری سرنگون . فردوسی .بهر سو سری بود در خاک و خون تن بدسگالان همه سرنگون . <p class
کاسه سرنگونلغتنامه دهخداکاسه سرنگون . [ س َ / س ِ س َ ن ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب )مفلس و نادار. (غیاث ). مفلس و تهیدست و آنکه چنین باشد گویند کاسه اش سرنگون شد. (آنندراج ) : حباب را نبود جز خیال پوچ بسرهواپرستی این کاسه سرنگون پیداست
قلزم نگونلغتنامه دهخداقلزم نگون . [ ق ُ زُ م ِ ن ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از آسمان است که فلک باشد. (آنندراج ).
آسمانگونلغتنامه دهخداآسمانگون . [ س ْ / س ِ ] (ص مرکب ) برنگ آسمان .لاجوردی . کبود : پیلغوش ، گلیست چون سوسن آزاد، آسمانگون و در کنارش رَخنگکی . (فرهنگ اسدی ، خطی ). و پیراهن قباد آسمانگون بود و سپیدی آمیخته . (مجمل التواریخ ). پیراهن وشی
کاسه ٔ نگونلغتنامه دهخداکاسه ٔ نگون . [ س َ / س ِ ی ِ ن ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بمعنی کاسه ٔ مینا است که آسمان باشد. (برهان ).