نورهلغتنامه دهخدانوره . [ ن َ وَ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حسن آباد بخش حومه ٔ شهرستان سنندج ، در 10 هزارگزی مغرب سنندج و 8 هزارگزی جنوب جاده ٔ سنندج به مریوان در منطقه ٔ کوهستانی سردسیری واقع است و <span class="hl" dir="
نورهلغتنامه دهخدانوره . [ ن َ / نُو رَه ْ ] (ص مرکب ) نوراه . نوپا. کره اسب نوزین . (یادداشت مؤلف ).
نورهلغتنامه دهخدانوره . [ رَ / رِ ] (از ع ، اِ) چیزی است که برای دور کردن مو از بدن به کار برند، و آن آهک و زرنیخ به هم ساییده است . (از غیاث اللغات ). حلاق الشعر. (برهان قاطع).آهک . (جهانگیری ). نوره را از آن جهت نوره گویند که اندام را روشن و سفید و تازه کند
نورهلغتنامه دهخدانوره . [ ن َ / نُو رَ / رِ ] (اِ) چوبی که سقف خانه را بدان پوشند. (برهان قاطع) (آنندراج ). تیری بود که سقف خانه را بدان بپوشند. (جهانگیری ). چوب خرمن کوب . طربیل . (از تاج العروس ) (از منتهی الارب ). معرب آن
چنگورهلغتنامه دهخداچنگوره . [ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین واقع در هیجده هزارگزی ضیأآباد و چهارده هزارگزی راه شوسه ٔ عمومی . معتدل و دارای 242 تن سکنه میباشد. از چشمه سار و رودخانه ٔ مایان مشروب میشود. محصولاتش میوه جات ، یونجه
چنگورهلغتنامه دهخداچنگوره . [ ] (اِخ ) از قرای خرقان قراگوزلو است . زراعتش نصف آبی و نصف دیمی است . باغات میوه زیاد دارد ویکصد خانوار در این قریه سکونت دارند. (مرآت البلدان ج 4 ص 275). دهی است از دهستان خرقان بخش آوج شهرستان قز
گنورهلغتنامه دهخداگنوره . [ گ ُ رَ /رِ ] (ص ) به معنی کننده و سازنده باشد، یعنی شخصی که کاری میکند و چیزی می سازد. (برهان ) (آنندراج ). برساخته ٔ دساتیر. در فرهنگ دساتیر (ص 261) آمده : «کنور (با کاف تازی ) به ضم اول و سکون نون
نوریةلغتنامه دهخدانوریة. [ ری ی َ ] (اِخ ) پیروان ابوالحسین یا ابوالحسن نوری ، از مشایخ صوفیان متقدم . رجوع به نوری (احمدبن محمد) و نیز رجوع به ابوالحسن نوری و نوریان شود.
نورهانلغتنامه دهخدانورهان . [ ن َ / نُو رَ ] (اِمرکب ) نوراهان . (رشیدی ) (جهانگیری ) (برهان ) (آنندراج ). نورهانی . (برهان قاطع) (رشیدی ). ره آورد که برای دوستان آرند. (از رشیدی ). تحفه . سوغات . (غیاث اللغات ). چیزی که شخص به رسم تحفه و ارمغان از جائی بیاورد.
نورهانیلغتنامه دهخدانورهانی . [ ن َ /نُو رَ ] (اِ) نورهان . (رشیدی ) (برهان قاطع). رجوع به نورهان و نوراهان در تمام معانی شود : یافته از تو با هزاران لطف خلعت و نورهانی دگران .مسعودسعد (از رشیدی ).
نورهیلغتنامه دهخدانورهی . [ ن َ / نُو رَ ] (اِ مرکب ) نورهان . نوراهان . (رشیدی ) (برهان ). رجوع به نورهان در تمام معانی شود : آدمش نورهی چو پیش کشیدجان او جام اصفیا بخشید.سنائی (از رشیدی ).
نورهانفرهنگ فارسی عمیدآنچه از جایی برای کسی به رسم تحفه و ارمغان بیاورند؛ راهآورد؛ سوغات؛ ارمغان؛ مژدگانی: ◻︎ نوعروسان حجلهٴ نوروز / نورهان زرّ و زیور اندازند (خاقانی: ۴۶۶).
تنویرفرهنگ فارسی معین( ~.) [ ازع . ] 1 - (مص م .) نوره کشیدن ، واجبی کشیدن . 2 - (اِ.) واجبی ، نوره .
تنویرلغتنامه دهخداتنویر. [ ت َن ْ ] (از ع ، مص ) استعمال نوره جهت ستردن مویها. (ناظم الاطباء). نوره کشیدن . واجبی کشیدن . || (اِ) نوره . واجبی . (فرهنگ فارسی معین ).
نوره کردنلغتنامه دهخدانوره کردن . [ رَ / رِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نوره نهادن . نوره کشیدن . واجبی کشیدن : هرکه آهنگ آش غوره کندموی چینی ّ سفره نوره کند.سلیم (از آنندراج ).
نوره کشیدنلغتنامه دهخدانوره کشیدن . [ رَ / رِ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) نوره به کار داشتن . (یادداشت مؤلف ). مالیدن نوره به بدن . واجبی کشیدن . (فرهنگ فارسی معین ). ستردن مو. نوره مالیدن . موهای زاید بدن را با مالیدن نوره زایل کرد
نوره نهادنلغتنامه دهخدانوره نهادن . [ رَ /رِ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) نوره کشیدن : روزی صد بار می نهم نوره ولی ناانصافان نمی نهندش چه کنم ؟سنائی .
نوره خانهلغتنامه دهخدانوره خانه . [ رَ / رِ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) آن جای از حمام های عمومی که در آن واجبی میکشند. واجبی خانه . (یادداشت مؤلف ). رجوع به نوره کش خانه شود.
دوتنورهلغتنامه دهخدادوتنوره . [ دُ ت َ رَ / رِ ] (ص نسبی ) قسمی نان . دوالکه . دوباره تنور. (یادداشت مؤلف ). رجوع به دوالکه شود.
گنورهلغتنامه دهخداگنوره . [ گ ُ رَ /رِ ] (ص ) به معنی کننده و سازنده باشد، یعنی شخصی که کاری میکند و چیزی می سازد. (برهان ) (آنندراج ). برساخته ٔ دساتیر. در فرهنگ دساتیر (ص 261) آمده : «کنور (با کاف تازی ) به ضم اول و سکون نون
کنورهلغتنامه دهخداکنوره . [ ک ِ / ک َ رَ / رِ ](ص ) فریبنده و مردم بازی دهنده . (برهان ) (آنندراج ). فریبنده و حیله کننده و غدرنماینده . (ناظم الاطباء).