نمک پراکندنلغتنامه دهخدانمک پراکندن . [ ن َ م َ پ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نمک پاشیدن . نمک افشاندن : خلقی به تیغ غمزه ٔ خون خوار و لعل لب مجروح می کنی و نمک می پراکنی . سعدی .ریش فرهاد ب
نمکلغتنامه دهخدانمک . [ ن َ م َ ] (اِ) ماده ای سپید که به آسانی سوده می گردد و در آب حل می شود و آن را در تلذیذ غذاها به کار می برند و سبخ نیز گویند. (ناظم الاطباء). ملح . ابوع
نمکلغتنامه دهخدانمک . [ ن َ م َ ] (اِ) ماده ای سپید که به آسانی سوده می گردد و در آب حل می شود و آن را در تلذیذ غذاها به کار می برند و سبخ نیز گویند. (ناظم الاطباء). ملح . ابوع
پراکندنلغتنامه دهخداپراکندن . [ پ َ ک َ دَ ] (مص ) نثار کردن . نشر. قشع. بَث ّ. بعث . تفریق . تفرقه . تشعیث (موی و جز آن ). اِشتات . پریشیدن . پریشان کردن . طحطحه . ذعذعه . ذَرذره
پاشیدنلغتنامه دهخداپاشیدن . [ دَ ] (مص ) پراکندن . پریشیدن . افشاندن . نثار کردن . ریختن . برافشاندن . پاچیدن . (در تداول عوام ): آب بر کسی پاشیدن ؛ آب بر روی او افشاندن . تخم در
ذرلغتنامه دهخداذر. [ ذَرر ](ع مص ) پراکندن . دانه افشاندن بزمین . || ترنجیده شدن . || ذرّ بقل ؛ روئیدن تره . || ذرّ شمس ؛ برآمدن خور. || ذرّ ارض نبت را؛ برآوردن زمین گیاه را.
آکندنلغتنامه دهخداآکندن . [ک َ دَ ] (مص ) پر کردن . انباشتن . امتلاء : نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین نشان جان من است آن دو چشم سحرآکند. رودکی .بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی ب