نمردیلغتنامه دهخدانمردی . [ ن َ م ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس ، در 26هزارگزی جنوب میناب واقع است و 400 تن سکنه دارد. آبش از چاه ، محصولش غلات و خرما، شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی
پنجدرجهای بینیمپردهanhemitonic pentatonicواژههای مصوب فرهنگستانویژگی گام پنجدرجهای فاقد نیمپرده
زنده ماندنلغتنامه دهخدازنده ماندن . [ زِ دَ / دِ دَ ] (مص مرکب ) حیات داشتن . نمردن : اگر زنده ماند همی یزدگردز هر سو بدو لشکر آیند گرد.فردوسی .تو گفتی سخن پاش و پاسخ شنواگر بشنوی زنده مانی برو.
ردةلغتنامه دهخداردة. [ رِدْ دَ ] (ع اِمص ) برگشتگی از دین و جز آن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). اسم است از ارتداد. (از اقرب الموارد). اسم مصدر ارتداد بکسر راء است ولی معمولاً به فتح تلفظ کنند. (نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز سال اول شماره ٔ 50
جان بردنلغتنامه دهخداجان بردن . [ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) زندگانی کردن . (غیاث اللغات ). زنده ماندن . از مرگ رهایی یافتن . از مهلکه سالم بیرون آمدن . از مرگ خلاص شدن . خلاص شدن . مستخلص شدن . نجات یافتن . سالم ماندن : شما راه سوی بیابان بریدمگر کز بد دشمنان جان برید.<b
جان کندنلغتنامه دهخداجان کندن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جان دادن . محتضر بودن . در حال سکرات بودن . جان دادن میرنده . سکرات . سَوق . سیاق . (منتهی الارب ). نَزع : من همان گویم کان لاشه خرک گفت و میکند بسختی جانی . رشید وطواط.خصم در جان ک
مردنلغتنامه دهخدامردن . [ م ُ دَ ] (مص ) درگذشتن . فرمان یافتن . نماندن . جان دادن . درگذشتن . وفات کردن . فوت شدن . معدوم شدن . از دنیا رفتن . از جهان بیرون شدن . به دار باقی شتافتن . سفر آخرت کردن . به جهان دیگر رفتن . پرواز کردن مرغ روح . موت . فوت . رحلت . ارتحال . حنص . وفات . منیه . رو
جوانمردیلغتنامه دهخداجوانمردی . [ ج َ م َ ] (حامص مرکب ) صفت جوانمرد. مروت . فتوت . رادی . سخاوت . سخاء. (دهار). جود. (مهذب الاسماء). مردانگی . مکرمت . کرم . (منتهی الارب ). سماحت . سماح . (دهار). همت : شاهی که نشد معروف الا بجوانمردی الا بنکونامی الا بنکوکاری .<br
ناجوانمردیلغتنامه دهخداناجوانمردی . [ ج َ م َ ] (حامص مرکب ) عمل ناجوانمرد. حالت و چگونگی ناجوانمرد. نامردی . دون همتی . سفلگی . فرومایگی . پستی . بی حمیتی : اگر منوچهر این ناجوانمردی نکند امیرمحمود هشیار و بیدار و گربز و بسیاردان است . (تاریخ بیهقی ).بیوفائی ز ناجوانمرد
جوانمردیدیکشنری فارسی به انگلیسیbonhomie, chivalrousness, fair play, gallantry, knight-errantry, manhood, sportsmanship