نقطةدیکشنری عربی به فارسینقطه , خال , لکه , نقطه دار کردن , نوک , سر , نکته , ماده , اصل , موضوع , جهت , درجه , امتياز بازي , نمره درس , پوان , هدف , مسير , مرحله , قله , پايان , تيزکرد
نقطهلغتنامه دهخدانقطه . [ ن ُ طَ / طِ ] (از ع ، اِ) هولک . (لغت نامه ٔ اسدی ). نقطة. خجک سیاهی بر سپیدی یا عکس آن خجک که بر حرف معجم گذارند. خال . لکه . تیل . داغ . (ناظم الاطبا
دلارایلغتنامه دهخدادلارای . [ دِ ] (نف مرکب ) دل آرای . دل آرا. دلارا. دل آراینده . آراینده ٔ دل . شادکننده ٔ دل . آنچه یا آنکه سبب شادی نشاط و سرور شخص شود : دلارای و بارای و با
سویدالغتنامه دهخداسویدا. [ س ُ وَ ] (ع اِ) نقطه ٔ سیاه که بر دل است . (غیاث ) (آنندراج ) : این سویدای دل من که حمیراصفت است صافی از تهمت صفوان بخراسان یابم . خاقانی .خاکیان را ز
نمشلغتنامه دهخدانمش . [ ن َ م َ ] (ع اِ) خجک های سپید و سیاه ، یا نقطه های پوست گاو و جز آن ، مخالف رنگ آن . (منتهی الارب ). نقطه های سفید و سیاه و صورت های سیاه و سفید را گوین
زنجیرهلغتنامه دهخدازنجیره . [ زَ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) هر چیز مانا به زنجیر. (ناظم الاطباء). هر چیز شبیه به زنجیر. (فرهنگ فارسی معین ) : زآن زلف که ازحلقه همه زنجیرست عمری است که ب