نصیبلغتنامه دهخدانصیب . [ ن ُ ص َ ] (اِخ ) ابن ریاح مکنی به ابومحجن ، مولی عبدالعزیزبن مروان ، از شعرای فحل عرب است ، وی سیاه و غلام راشدبن عبدالعزی کنانی و در حضور عبدالعزیزبن مروان ابیاتی انشاد کرد، عبدالعزیز او را خرید و آزاد ساخت . موضوع تغزلات او زنی از قبیله ٔ کنانه بود به نام ام بکر، ز
نصیبلغتنامه دهخدانصیب . [ ن َ ] (اِخ ) طالب (حاجی ...) ابن حاجی مقصودچیت ساز اصفهانی متخلص به نصیب از شعرای قرن یازدهم است وی از ایران به هند مهاجرت کرده است ، او راست :گهی وصال و گهی هجر یار می کشدم به هر طریق غم روزگار می کشدم به راه دوست گرانجانی رفیق بلاست عنان کشیدن عمر ش
نصیبلغتنامه دهخدانصیب . [ ن َ ] (ع اِ) بهر. (زمخشری ). حظ. (اقرب الموارد) (المنجد). بهره . (منتهی الارب ) (دهار) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 99) (زمخشری ) (ناظم الاطباء). حصه . قسمت . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). حصه ٔ معین و بهره ازهر چیزی . (از متن اللغة). وایه
نشیبلغتنامه دهخدانشیب . [ ن ِ / ن َ ] (ص ، اِ) اوستا: نیخشوئپه ، پهلوی : نَ (َیَ) شپ ، نَ (َیَ) شپیتن (فرود شدن )، پهلوی : نیشپک (غروب [ آفتاب و ماه ])، پازند: نیشوه ، برای وهژه (بهیزک )، کردی : سرنشیو (برگشته ،[ سر به پائین ])، نیز کردی نشوو ، نشیو (نشیب یک
نیسبلغتنامه دهخدانیسب . [ ن َ س َ ] (ع اِ) راه راست . (مهذب الاسماء). راه راست و روشن . (از منتهی الارب ). طریق واضح مستقیم . (اقرب الموارد) (از متن اللغة). نیسبان . (منتهی الارب ) (متن اللغة) (اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || نشان راه . (منتهی الارب ). ما وجد من اثر الطریق . (متن
نچسبلغتنامه دهخدانچسب . [ ن َچ َ ] (نف ) ناچسب . ناچسبنده . که نمی چسبد. || نادلپسند. نادلنشین . || سمج . مُصِرّ.
نسبلغتنامه دهخدانسب .[ ن َ س َ ] (ع اِ) نژاد. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). اصل . (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء) (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (غیاث اللغات ). نسل . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). خاندان . سلسله . (ناظم الاطباء). رگ و ریشه . رگ و پیوند. گوهر. گهر.پر
نصیبداشلغتنامه دهخدانصیبداش . [ ن َ ] (ص مرکب ) هم بخت . هم طالع. دارای همان نصیب و قسمت . (ناظم الاطباء).
نصیبونلغتنامه دهخدانصیبون . [ ن َ ] (اِخ ) لغتی است در نصیبین ، حالت رفع بنا به نظر آنان که آن را جمع می دانند. (منتهی الارب ). رجوع به نصیبین شود.
نصیبةلغتنامه دهخدانصیبة. [ ن َ ب َ ] (اِخ ) زنی جراح که در جنگ احدچند تن از کسان و فرزندان وی کشته شدند و او با این همه به زخم بندی مجروحین اشتغال ورزید و سپس به جنگ پرداخت و چون زه کمانش گسیخت گیسوان خود را برید و زه کمان ساخت . (یادداشت مؤلف ). رجوع به نسیبة شود.
نصیبهلغتنامه دهخدانصیبه .[ ن َ ب َ / ب ِ ] (از ع ، اِ) نصیب . حصه . قسمت . (از آنندراج ). مأخوذ از نصیب . بهره . سهم . بهر. روزی . رزق .حظ. بخش : آن نان را که نصیبه ٔ خویش داشتی به روز به نیازمندان دهی . (منتخب قابوسنامه ص <span class=
نصیبةلغتنامه دهخدانصیبة. [ ن َ ب َ ] (ع اِ) هرچه آن را عَلَم و نشان گردانند. (منتهی الارب )(آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغة). || سنگ گرداگرد دیوار خانه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || سنگ گرداگرد حوض که درز آن را به گچ و مانند آن درگیرند. (منتهی الارب ) (از متن اللغة)
بلانصیبلغتنامه دهخدابلانصیب . [ ب ِ ن َ ] (ع ص مرکب ) (از: ب + لا(نفی ) + نصیب ) بدون نصیب . بی نصیب . بی بهره . (فرهنگ فارسی معین ).
نصیبداشلغتنامه دهخدانصیبداش . [ ن َ ] (ص مرکب ) هم بخت . هم طالع. دارای همان نصیب و قسمت . (ناظم الاطباء).
نصیبونلغتنامه دهخدانصیبون . [ ن َ ] (اِخ ) لغتی است در نصیبین ، حالت رفع بنا به نظر آنان که آن را جمع می دانند. (منتهی الارب ). رجوع به نصیبین شود.
نصیبةلغتنامه دهخدانصیبة. [ ن َ ب َ ] (اِخ ) زنی جراح که در جنگ احدچند تن از کسان و فرزندان وی کشته شدند و او با این همه به زخم بندی مجروحین اشتغال ورزید و سپس به جنگ پرداخت و چون زه کمانش گسیخت گیسوان خود را برید و زه کمان ساخت . (یادداشت مؤلف ). رجوع به نسیبة شود.
نصیب رازیلغتنامه دهخدانصیب رازی .[ ن َ ب ِ ] (اِخ ) از شعرای قرن یازدهم است ، و به روایت نصرآبادی به هندوستان مهاجرت کرده است او راست :خوش ترنج غبغب او را به چنگ آورده ام بوسه می خواهم دهانش را بتنگ آورده ام .(از تذکره ٔ نصرآبادی ص 400</span
نصیب قزوینیلغتنامه دهخدانصیب قزوینی . [ ن َ ب ِ ق َزْ ] (اِخ ) از احفاد دولتشاه و از پارسی گویان مقیم هند، و از مقربان دربار اکبرشاه است . او راست :دارم صنمی چهره برافروخته ای راه و روش عاشقی آموخته ای او عاشق دیگری و من عاشق اومن سوخته ٔ سوخته ٔ سوخته ای .(از ص
محنت نصیبلغتنامه دهخدامحنت نصیب . [ م ِ ن َ ن َ ] (ص مرکب ) که محنت بهره ٔ اوست . که غم و سختی و درد و رنج بهره و بخش اوست . بدبخت .
بی نصیبلغتنامه دهخدابی نصیب . [ ن َ ] (ص مرکب ) (از: بی + نصیب ) بی بهره . محروم . (ناظم الاطباء). و رجوع به نصیب شود : کس را پناه چون کنم و راز چون دهم کز اهل بی نصیبم و از رازدار هم . خاقانی .توئی گنج رحمت ز یزدان پاک فرستاده بر
تنصیبلغتنامه دهخداتنصیب . [ ت َ ] (ع مص )پست گردانیدن . || برداشتن چیزی را و بر پای کردن ، از اضداد است . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال : نصبت الخیل آذانها؛ ای رفعتها. (اقرب الموارد). || بدی آشکار کردن برای کسی . || بهره [ مند ] گردانیدن مرکبی را. || ستون
بانصیبلغتنامه دهخدابانصیب . [ ن َ ] (ص مرکب ) (از: با + نصیب ) که نصیب دارد. بهره ور. بابهره . باحظ : مردم زحفاظ بانصیب است این مردمی از ددان غریب است .نظامی .
بلانصیبلغتنامه دهخدابلانصیب . [ ب ِ ن َ ] (ع ص مرکب ) (از: ب + لا(نفی ) + نصیب ) بدون نصیب . بی نصیب . بی بهره . (فرهنگ فارسی معین ).