نسپارلغتنامه دهخدانسپار. [ ن َ ] (اِ) جائی را گویند که انگور در آن افشرند. (برهان قاطع) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). مصحف سپار است . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). رجوع به
نسوارفرهنگ انتشارات معین(نِ) (اِ.) ناس ، برگ خشک از نوع تنباکو که آن را نرم می کوبند و با اندکی آهک مخلوط کرده در جلو دهان میان لب و دندان می ریزند.
سربهوالغتنامه دهخداسربهوا. [ س َ ب ِ هََ ] (ص مرکب ) آنکه دستورها یا درس ها به ذهن نسپارد. لاابالی . بی بندوبار. آنکه حواس خود جمع نکند. که هوش خود را در کارها جمعنمی کند و چنانکه
بهوشفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده= بهوش بودن بهوش بودن: [مجاز] هوشیار بودن: ◻︎ بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم / شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم (سعدی۲: ۵۰۵).
ذوالشرطلغتنامه دهخداذوالشرط. [ ذُش ْ ش َ ] (اِخ ) لقب است عدی ّبن جبلة را. و ازآن این لقب بوی داده اند که با قوم خود شرط کرد که هیچ مرده را تا او جای قبر نشان نکند بخاک نسپارند.
دل سپردنلغتنامه دهخدادل سپردن . [ دِ س ِ پ ُ دَ ] (مص مرکب ) عاشق شدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). دل دادن . فریفته شدن : گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم بر طمع دلستانی ماندم به دل سپار
کوردللغتنامه دهخداکوردل . [ دِ ] (ص مرکب ) کندفهم و کج طبع و بی ذهن و بی ادراک را گویند. (برهان ). کورباطن . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). آنکه حقایق را نبیند و درک نکند. (یادد