نخچیرلغتنامه دهخدانخچیر. [ ن َ ] (اِ) شکار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). صید. (ناظم الاطباء). شکارکرده شده . (غیاث اللغات ). عموماً بمعنی شکاراست ، یعنی صید. (آنندراج ). هر جانور
نخچیر کردنلغتنامه دهخدانخچیر کردن . [ ن َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شکار کردن . صید. رجوع به نخچیر شود : نوغزالان همه از دیده ٔ من میگذرندبنشینیددر این خانه و نخچیر کنید.سلیم (از آنندراج ).
نخچیرسوزلغتنامه دهخدانخچیرسوز. [ ن َ ] (نف مرکب ) آنکه در صید و شکار اسراف میکند. (از ناظم الاطباء).
نخچیر کردنلغتنامه دهخدانخچیر کردن . [ ن َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شکار کردن . صید. رجوع به نخچیر شود : نوغزالان همه از دیده ٔ من میگذرندبنشینیددر این خانه و نخچیر کنید.سلیم (از آنندراج ).
نخچیرانلغتنامه دهخدانخچیران . [ ن َ ] (اِ) ج ِ نخچیر. (از آنندراج ). || (اِخ ) خسرو پرویز که دارالملک در کوره ٔ خسروخره و مدین داشته شهری در آن حدود بساخت و در آن قصری از سنگ سیاه
نخچیرگاهلغتنامه دهخدانخچیرگاه . [ ن َ ] (اِ مرکب ) شکارگاه . (از ناظم الاطباء). صیدگاه . نخچیرگه : چو پیران ویسه ز نخچیرگاه بیامد بدیدش تهمتن به راه . فردوسی .بخفت آن شب و بامداد پگ
نخچیرواللغتنامه دهخدانخچیروال . [ ن َ چیرْ ] (ص مرکب ) نخچیرانگیز. (لغت فرس اسدی ). فرهنگ نویسان ِ بعد از اسدی مقصود از لفظ «نخچیرانگیز» را «شکاری » فهمیدند، لیکن ظاهر لفظ کسی است ک