نخجیرواللغتنامه دهخدانخجیروال . [ ن َ جیرْ ] (ص مرکب ) مرد شکاری . شکارکننده . (انجمن آرا). مرد شکارکننده . شکارچی . صیاد. (فرهنگ خطی ). || نخجیرانگیز. (فرهنگ اسدی ) (اوبهی ). آهوگر
نخجیروالفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهنخجیربان؛ نخجیرزن؛ نخجیرگیر؛ شکارچی؛ شکاربان: ◻︎ نخجیروالان اینملک را / شاگرد باشد فزون ز بهرام (فرخی: ۲۲۳).
نخجیروانلغتنامه دهخدانخجیروان . [ ن َ جیرْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نیمور بخش حومه ٔ شهرستان محلات ، در 15 هزارگزی مشرق محلات و 5 هزارگزی شمال جاده ٔ شوسه ٔ دلیجان به خمین ،بر ساح
نخجیروانلغتنامه دهخدانخجیروان . [ ن َ جیرْ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) مرد شکاری . شکارانداز. (جهانگیری ) : در آن هفته نخجیروانی ز دشت بدان سو که جرماس بُد برگذشت .اسدی .
نخچیرواللغتنامه دهخدانخچیروال . [ ن َ چیرْ ] (ص مرکب ) نخچیرانگیز. (لغت فرس اسدی ). فرهنگ نویسان ِ بعد از اسدی مقصود از لفظ «نخچیرانگیز» را «شکاری » فهمیدند، لیکن ظاهر لفظ کسی است ک
حشرتلغتنامه دهخداحشرت . [ ح َ رَ ] (ع اِ) نخجیروال . آهوگردان : سلطان حاجب بزرگ بلکاتکین را گفت کسان باید فرستاد تا حشرت راست کنند بر جانب خارمرغ که شکار خواهیم کرد. و خیل تاشان
نخجیرانگیزلغتنامه دهخدانخجیرانگیز. [ ن َ اَ ] (نف مرکب ) نخجیروال . (فرهنگ اسدی ). آهوگردان . شکارگردان .
احواشلغتنامه دهخدااحواش . [ اِح ْ ] (ع مص )آهوگردانی . نخجیروالی . صید برانگیختن بر صیاد تا بگیرد. (تاج المصادر بیهقی ). گرداگرد صید برآمدن تا بدامگاه آید. اِحاشة. || بسیار گرد آ
آهوگردانیلغتنامه دهخداآهوگردانی . [ گ َ ] (حامص مرکب ) شغل آهوگردان . نخجیروالی .- آهوگردانی کردن ؛ با گربزی و با اغفال دیگران امری را رفته رفته بسوی مقصود خویش سوق کردن .